۱۰ مطلب با موضوع «شمارش معکوس قرن جدیدِ قدیمی» ثبت شده است

روزشمار ... اخرین روز

و روز اخر ... خودکارش را ماهرانه بین انگشتانش میچرخاند و به بخار هایی که رقصان از فنجان قهوه دور میشدند متفکرانه نگاه میکرد ؛ کاغذ های کرم رنگ روبه رویش را با چند ضربه به روی میز چوبی ، مرتب کرد . همان طور که با یک دستش فنجان پر از قهوه تلخ را بلند میکرد ، زیر لیوانی اش را هم برداشت و مثل پرنس های انگلیسی قهوه رو خورد. درسته که الان توی سال هزار و نه صد و نود نبودن ولی خب به خاطر علاقه شدیدش به ان دوران و استایل ها و چیدمان خانه ها ، اتاقش مثل ماشین زمان میبود ، همه چیز همان طور کلاسیک و دهه نودی . از پوستر های مختلف روی دیوار گرفته تا اون رادیو ی کوچکی که روی زمین بود و به خاطر نبود نوار کاست ، خش خش میکرد ؛ و همین طور نوع رفتار و استایلش کاملا شبیه ان دوران بود . 
نوشتن را هم دوست داشت و خب الان هم همان طور که یک پایش روی پای دیگرش بود و زیر نور افتابی که از پنجره باز اتاقش به صورتش میخورد ، داشت در ذهن شلوغش به این فکر میکرد ک چ بنویسد و چگونه احساساتش را در چند کلمه جای بدهد و رسم حلالیت خواستن اخر سال را چگونه بنویسد تا مخاطبانش جذبش بشوند . بالاخره دقیقا همزمان با نسیمی که به روی صورتش خورد ، ایده ای هم به ذهمش رسید ، انگار که نسیم ملایمی که بوی بهار درش انچنان هم کم نبود ، ان ایده را اورده بود . به خاطر وسواسی ک به نظم کاغذ ها پیدا کرده بود ، ان ها را با چند ضربه روی میز دوباره مرتب کرد و خودکار را از سکوی رقص بین انگشتانش ، بیرون اورد و حالا ان را روی کاغذ های کرم رنگ کاهی میرقصاند : 
《" امسال بالاخره تموم شد " جمله ای بسیار معروف که همیشه مثل تیتر های خبری اول تمام متن های فورواردی اخر سال هست ؛ و خب من نمیخوام اینجوری شروع کنم ، میخوام جور دیگری نگاه کنم شاید اگر برعکس نگاه کنیم بهتر باشد .
" بالاخره اول سال امد " شاید این بهتر باشد ، مثبت تر باشد ، خب اره من همیشه میگم که اخر هارو بیشتر دوست دارم تا اول ها و اولین هارو، ولی اینجا ، خب به نظرم اگر به اولش نگاه کنیم یکم جالب تر بشه و همین طور باعث بشه متنت نسبت به بقیه یکم فرق کنه .
اول سال هم داره میاد ، اول سالی داره میاد که به نظرم یکم خسته است ، مثل همه ادم هایی که از کرونا خسته شدن ، ولی اصلا شده به این فکر کنید که ایا اون موجود کوچیک احتمالا سبز رنگ چی ، اونم خسته شده یا همچنان پر قدرته ؟
من که میگم احتمالا خسته شده ، بالاخره هر چقدرم که بی رحم باشی باز دلت برای اون بچه های کوچولویی که توی پارک یا کنار بزرگ راه ها میشنن و پاهاشونو توی دلشون جمع میکنن و به خاطر تب و بدن دردشون گریه میکنن، میسوزه . دلت برای اون مادری ک تب کرده و حتی صدم ثانیه ای نیست که استرس اینو نداشته باشه که بچم چی ، میسوزه یا اون پرستاری که در لحظه نگران حال چندین بیماره و به اینکه ایا پسرک کوچکش در خانه غذا خورده یا نه و ایا دختر کلاس اولی اش تکالیفش را نوشت ؟ قطعا از همه اینا خسته میشی ، /پس احتمالا به خاطر همینه که اینقدر تغییر میکنه ، این تغییرات به خاطر سختیایه که میکشه ، سختیایی که از دیدن درد کشیدنای مردم میکشه ؛ اون اینارو میبینه و ترجیح میده تبدیل به یکی دیگه بشه ، تبدیل ب چیزی بشه ک از اون سختیا خاطره ای ندارن .
نمیدونم تا اینجا رو خوندین یا نه ولی خواستم بگم کرونا هم شاید منظوری نداشته باشه ، شاید اون مجبور شده این کارو بکنه ، مجبور شده بیاد ، فاصله بندازه ، بکشه ، بدنام بشه ، تبدیل به یکی از کشنده ترین ها بشه اما شاید خودش نخواد ، میدونید اینکه مجبور باشی بین افرادی ک همدیگر رو دوست دارن و بهم عشق می‌ورزن فاصله بندازی خیلی سخته ولی خب قطعا اگر اون نبود ، اگر اون موجود سبز رنگ نبود ، شاید من قدر ادمای دور و برمو نمیدونستم ، نمیدونستم اینقدر مهمن ، شاید اگر اون نمی‌اومد من هم نمی فهمیدم چه قدر مدرسه رو دوست دارم ، خداروشکر تاحالا مجبور نشدم ب همنشینی باهاش برم ، چون میدونید کلا از مهمونی و اینا خوشم نمیاد و خب حالا دیگه شما فرض کن صاحب خونه خود کرونا باشه و میهمانانش بقیه مریضا و ازم با سرم و ماسک اکسیژن پزیرایی کنن ، تصورشم نمیخوام بکنم ...
خلاصه که این همه حرف زدم و گفتم و گفتم چون میخواستم اول سالی بهش بد نگاه نکنید ، البته ک موجود بدیه و باید ازش دوری کرد ولی خب شاید تقصیر خودش نباشه شاید خودش هم از این کار نفرت داشته باشه ، گرفتن عزیزان کلی ادم کار اسونی نیست ، اصلا اسون نیست ...》
به پشت صندلی تکیه داد و همزمان صندلی را چرخاند ، برای پایانش ایده ای نداشت ، نمیدانست اصلا چرا این حرف را شروع کرده چرا این هارا گفت ، هدفش از این ها چ بود ؛ هیچ کدام را نمیدانست ، و حالا مانده بود چگونه پایانش را در ذهن شلوغ و پر سروصدایش پیدا کند ، پایان بازیگوشی که هر بار جایی پنهان میشد .

 موهایش را که انگار در بی نظمی مسابقه داشتند را با تکان دادن سرش به بالا فرستاد ولی موهایش هم مثل خودش تا چیزی را ک میخواستند به دست نمی اوردند رهایش نمیکردند ، دوباره با سماجت بسیار روی پیشانی اش ریختند و بسیاری موفق شدند داخل چشمانش بروند . با خشمی که ناشی از موهای بی نظم و پیدا نکرد پایان برای متنش ، ب وجود امده بود؛ روی میزش به دنبال کش کشت ، موهایش زیاد بلند نبودند راستش انقدر کوتاه بودند ک فقط میتوانست چنتا از انها را بگیرد و با طنابی شبرنگ بهم محکم ببنددشان ؛ و خب این تنها راهی بود ک ان موهای بازیگوش و شلخته تصمیم ب تسلیم شدن و اعلام باخت در ان مسابقه مسخره میکردند .
دوباره فنجان قهوه را با همان حالت پرنس طور بالا اورد ، و با اولین قلپی ک خورد ، بهترین ایده به ذهنش رسید ، "نوشتن یک متن دیگر و رها کردن ان نوشته ب درد نخور ب امان خدا " . همان طور که ناخداگاه برای بار سوم کاغذ هارا به میز میزد تا مرتب شوند ، زیر لب گفت : بینگو ... قهوه همیشه جواب میده میدونسم. و اینبار انگشتانش خودکار را از بین لب های دخترک نجات دادند و شروع کردند به نوشتن :
اخر سال که میشه همه تصمیم میگیرن یه چیزی بنویسن ، یه چیزی بگن ، و خلاصه از همدیگه حلالیت میطلبن چون دلشون میخواد سالیو که شروع میکنن سالی باشه که همه چیش نو باشه ، از لباس و وسایل خونه و گرد خاک هایی ک قراره روی وسایل بشینه بگیر ، تا کینه ها و رحم ها بی رحمی هاشون ، و خب من هم از این قاعده مستثنا نیستم ، اولش میخواستم یه حلالیت خاص و جالب بکنم ولی خب به نظرم اومد شاید همین حلالیت معمولی و در عین حال صادقانه بهتر باشه ، به نظر من درخواست بخششی ساده که از عمق وجود باشه با ابراز تاسف الکی برای کار های بدی ک کردیم و قرار باز هم بکنیم ، خیلی فرق داره و خب کیه ک دلش بخواد الکی عذر خواهی کنه ؟
برا همین از همین جا از همه کسایی ک ناخواسته اذیتشون کردم یا ناخواسته با حرفام و شوخیام یکم ، حتی به اندازه یه پروتون بی جرم، ناراحتتون کردم ، عذر میخوام امیدوارم این اول سالیه حلالم کنید ... * تعظیم کردن شبیه پرنس های انگلیسی ")

پ.ن سال نوتون مبارک ^^

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • park reyhon
    • دوشنبه ۲ فروردين ۰۰

    روزشمار … 1

     

     

    1 روز مونده …دلش میخواست کلید آف ذهن پر سروصدا شو بزنه ، میخواست برای لحظه ای هم که شده دیگر صدای بچه های بازیگوشی که هی میخندیدند یا صدای مردی که با عینک گرد و ته ریش خاکستری اش و با آن کت تنگی که تنش بود و مثل چی هی ایده های مسخره ای برای نوشتن میداد یا حتی پیرزن مهربون و خمیده ای که با میل های بافتنی هودی هایی مختلف را می بافت ؛ را ساکت کند . چند بار سرش را روی میز چوبی ای که با نور سفیدی که از بیرون می آمد ، رنگی شده بود ؛ همراه با غرولند های نامفهوم کوبید و چیزی جز درد در ناحیه ی پیشانی سفیدش عایدش نشد. موهای مشکی اش که انگار برای رفتن توی چشم و بی نظمی ، مسابقه داشتند را به بالا پرت کرد ولی خب اون موها برای برد مصمم تر از این حرف ها بودند ، برای همین کورمال کورمال دستش را روی میز شلوغش کشید ، یک کش پیدا کرد و همان طور که زیر لب برای کار های انجام نشده اش غرولند میکرد ، موهای مزاحمش را گرفت و با اون کش سبز رنگ بالای سرش ، اسیر کرد ؛ احتمالا موهای جلوی پیشانی اش که حالا درگیر کش سبز رنگ بودند مسابقه بی نظمی رو می بردند . 

    سرش را بلند کرد به مانیتور پرنور که صفحه ی ورد آبی رنگی که باز بود و اون خطی که بدون خستگی چشمک میزد ، نگاه کرد . هرچه قدر که فکر میکرد هیچ ایده ای برای نوشتن نداشت اون پیر مرد چاق هم که، به احتمال زیاد اگر به خاطر کلسترول و چربی خون خیلی بالاش نمی مرد ، به خاطر سنش می میرد ، هیچ ایده ای نمیداد. به ساعت شماطه دار قدیمی ای که از پدربزرگش بهش رسیده بود ، نگاه کرد ، آهی کشید گویا عقربه های ساعت هم با هم مسابقه داشتند ، مسابقه بیایید زودتر از موعود به ساعت هفت برسیم ؛ اره ساعت هفت ، ساعتی که مجبورش می کرد به خاطر چهار تا جمله از ساعت پنج پشت مانیتور بنشینه و بعد از یک ساعت و نیم فکر کردن همچنان به هیچ ایده ای برای شروع مقدمه مرور کتابش نرسد.

    صندلی مشکی رنگش را چرخاند و به صدای غرغر هایش که ناشی از نگهداری بسیار از او بود ، توجهی نکرد . همانطور که آرنجش روی زانوش بود ، کف دست هایش هم به صورتش رساند و سرش را روی آنها گذاشت ، نه ، مثل اینکه هیچ ایده ای برای شروع مقدمه پیدا نمی کرد و حالا فقط نیم ساعت تا ساعت هفت وقت بود ، و با نگاهی که به ساعت کرد ، فهمید مثل اینکه پشتکار عقربه های ساعت رو دست کم گرفته بود و الان تنها ده دقیقه وقت داشت … 

    پ.ن ربطی ب روزشمارا نداش نه ؟ ببشخید P;

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

    روز شمار .... 2

    2 روز مونده … اگر حساب کنیم ، تقریبا 48 ساعت تا اخر این قرن مونده ، امروز هوا ابری نبود ، فک کنم آسمون هم تصمیم گرفته یکم بخنده ، یکم از ته دلش ولی خب ، بعد اون همه گریه ، میتونه؟؟ معلومه که نه فقط میتونه سردی ای رو به ما نشون بده که تا مغز استخونمون نفوذ میکنه ، امروز به وضوح اومدن بهار رو دیدم ، تو خونمون یه جنگل کوچولو داریم ، چنگلمون خب نمیشه بهش گفت چنگل ولی منی که دوس دارم درباره همه چی یه داستان بسازم ، چرا پاسیو ی کوچیکی که دقیقا وسط خونمونه رو شبیه یه جنگل با درخت های خیلی بلندی که حتی رمز ورود رو به پرتو های افتاب هم نمیدن ؛ نکنم ؟؟ خلاصه که امروز دیدم چنتا بوته خیلی خوشگل که روشون پر از گل های کوچیک بود ، وسط جنگلمون پیدا شده ، و خب اون تا همین چند روز پیش ، چنتا چوب خشک بیشتر نبودن … و این نشون میداد ننه سرما داره بار و بندیشو جمع میکنه و میره ، من خیلی دلم براش تنگ میشه ، چون امسالم زیاد طعم سرماشو نچشیدم و اینو کسی میگه که از اول اذر کاپشن میپوشه ! یا من زیادی تغییر کردم یا ننه سرما یا اصن تقصیر اون موجود سبز رنگیه که چون هیچ دوستی نداشت اومد پیش آدما ولی خو یکم رفتارش بد بود و آدما رو به جای جذب کردن ، از خودش روند …

    امروز بعد از یه هفته گوشیمو برداشتم ، گفتم حتما خیلیا دیدن نیستم اومدن ازم بپرسن کجام ، چی شده ، چرا دیگه حرفی نمیزنم و اینا ... ولی خب حتی یه نفرم نبود :) از حق نگذرم ، یکی از دوستام تو گروهمون گفته بود این ریحون کدونم گوریه ولی خب میدونید یه روح اسیب دیده ، هر چیزیو بهم وصل میکنه ... از این خصلت بدم میاد ولی خو چ میشه کرد ؟ ذهنه دیگه هی میخواد برا خودش ببافه و بدوزه ... 

    پ.ن گوشیمم بابام گرف چون تا سه بیدار بودم D:

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

    روز شمار … 3

     

    3 روز مونده … امروز روز آخر مدرسه بود ، خب از یه طرف خوش حال بودم و از طرفی ، یه جورایی دلم گرفته بود . اخه میدونید منم همیشه وقتایی که اسمون ناراحت میشه ، گریم میگیره ، نمیدونم چرا ولی اینگار دلم نمیاد بزارم جلو چشمم گریه کنه یا داد بزنه که من ناراحتم و من هم فقط نگاش کنم ؛ اینگاری که اگر منم بشینم گریه کنم یا غصه بخورم ، اونم مشکلش حل میشه و خب آفتاب میاد ، ولی امروز نه اسمون گریش گرفت نه من ؛ فقط یه بغض بود ، یه هوای ابری که نه میزاش گریه کنی نه میزار بخندی ، مثل هر روزم… ولی میدونید میخوام سعی کنم از این به بعد هر وقت هوا ابری شد برم ریز اون تیکه هایی که آفتاب تونسته ازش رد بشه و بیاد رو زمین ، میخوام برم اون زیر تا دیگه به اینکه هوا ابریه فکر نکنم … سرمایه گذاری ها بالاخره باید یه جا جواب بده ؟

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

    روز شمار ... 4

     

     

    4 روز مونده … بالاخره اون میدون رو دور زد ؛ البته امیدوارم اشتباه نکرده باشم چون ممکنه من به اون سمت میدون کشیده شده باشم و خب این ، به نظرم خیلی خوب نیست ، چون تنها کسی که اون سمته منم ، منم که روی صندلی های چوبی که به خاطر بارون ها و صاعقه های زیاد ، نم دار و گاها سوخته اند ، نشسته ام و زیر نم نم بارونی که این سمت همیشه هست ، دارم اون طرف که رنگین کمون درست شده و همه خوشحالن رو میبینم و شدت بارون افزایش پیدا میکنه … دیگه نمیخوام که اینجا بشینمو اون ورو نگاه کنم ولی هر وقت که تصمیم میگیرم که بلند شم ؛ زمین زیر پام مثل یه تردمیل میشه . هرچی میدوم دارم درجا میزنم ، شاید هم بعضی اوقات خسته بشم و حتی کمی عقب هم برم ، ولی شاید هم بتونم یکم تند تر بدوم و یکم ، حداقل یه قدم به جلو حرکت کنم ؟

    امروز سرمایه گذارام باهام صحبت کردن به این نتیجه رسیدم که شاید این مسیری که میرم درست نیست ، یعنی اگر یکم به طرف راست یا چپ بپیچم بعد مستقیم بدوم شاید مجبور نشم بیوفتم روی تردمیل و درجا بزنم. شاید باید به حرفشون گوش بدم … ولی اخه اون فرمانروای بدنم ، اون کسی که بهم دستور میده ، اون راضی نمیشه نمی دونمم چیکار باید بکنم ولی من سعیمو میکنم ، سعی میکنم بپیچم به راست بعد صاف بایستم و بعد بدوم. راستی کوله ام را هم میزارم بمونه ، آخه نمی خوام سنگین بشم ، میخوام راحت بدوم به سمت روشنایی و امید … من امسال تمام تلاشم رو میکنم تا سرمایه گذاری ای که انجام دادن ، جواب بده و اونقدر سود ببرم که بتونم من هم روی کارخونه یکی دیگه سرمایه گذاری کنم … درست مثل اسما و ستایش و ثنا و حانیه و البته سرمایه گذاران مخفی، این ها همون کسایی اند که باعث شدن به این نتیجه برسم که قرن جدید باید همه چیش جدید باشه و من هم قراره آدم جدیدی بشم ، بهتر و قوی تر از قبل …

    پ.ن : امروز برا اولین باز zero o'clook  رو گوشیدم ... بعدش تصمیم گرفتم بپیچم و مسیرمو عوض کنم :) 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    روز شمار ... 5

     

     

    5 روز مونده … امروز سیصد و شصتمین روز ساله ، و خب به نظرم امروز با دیروز خیلی فرق داره ، امروز از همون چهار صبح که پاشدم برای زیست درس بخونم ، خیلی خوب بود، شاید به خاطر بعضی چیزا ساعت چهار صبح توی تختم موبایل به دست گریه کرده باشم ولی مطمئنم فقط امسال گریم از روی ناراحتی و اعصاب خوردی بود ، و من شکی ندارم که سال بعد ، از روی خوشحالی گریه میکنم و موفقیتی ک بدست اوردیمو به همه نشون میدم ، نشون میدم که تونستیم ، بهشون نشون میدم اگه بخوای میتونی از دقیقا هیچی برسی به همه چی ، منظورم از همه چی، دقیقا همه چیه ، هر کس و هر چیزی توی دنیا هست. اینکه از دقیقا هیچی تبدیل بشی به همه چی سخته واقعا سخته ولی شدنیه … نمیدونم منظورم رو متوجه شدین یا نه ولی من اینارو نوشتم چون میخواستم به خودم ثابت کنم که سال دیگه این موقع دارم از روی خوشحالی گریه میکنم … من مطئنم ( صدای تکان خوردن و جیر جیر کردن دستگاه ها و بیرون اومدن حباب های رنگی از دودکش کارخونه امید… بالاخره داره درست میشه و این به خاطر اوناس ، اونا بودن که روی این کارخونه ی خرابه سرمایه گذاری کردن … :)

    پ.ن: آخر امروز اینقدر خوشحال بودم و گریه کردمو اینا نرسیدم درس بخونم ولی امتحانمون کنسل شد .. بهترین خبری که میتونستم توی بهترین روز عمرم بگیرم … 

      پ.نِ پ.ن ^^: امروز برا من یه تناقض قشنگی داشت ، در عین اینکه خیلی ناراحت بودم و برای سرمایه گذاران کارخونم گریه میکردم ، ولی برای تقریبا اولین بار توی دو سه سال اخیر از ته دلم خندیدم ، لبخندی که زدم ، روی صورتم موند ، اخه همیشه انگار دو تا وزنه چند کیلویی به گوشه لبام وصله ، وقتی میخندم در عرض چند ثانیه ماهیچه های صورتم خسته میشه و لبخندم هم از رو صورتم فرار میکنه ؛ ولی امروز نبودن ، اون وزنه ها نیومدن و این نشون میده سرمایه گذارام ، حتی روی دهکده خوشحالیمم سرمایه گذاری کردن ، هر چند خیلی وقته، ولی سرمایه گذاری شون تازه داره جواب میده …

    پ.ن2 : گرمی رو نبردیم ... ولی من اینقد امروز سر استایل پسرا عرر زدمممم که خدا میدونه همچنین اینقد به گرمی و آذری جهرمی فش دااادمم که اونم باز خدا مودنه 

    آذری جهرمیم ک فقط میرینه به نتا اه بره بمیره بیشور گاو 

    گرمیم ک نگم اینقدی ک این فش حقشه هیچ بشر دیگه احتیاج به فش نداره گرمی گاو ... 

    باز دوباره آتیشی شدم ... اه مرگ بر گرمی خر گاو ¬_¬

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    روز شمار ... 6

    6 روز مونده … اگر حساب کنیم ، میشه صد و چهل و چهار ساعت ؛ و به عبارتی تا تغیر کردن یک قرن ، تنها صد و چهل و چهار ساعت باقی مونده صد و چهل و چهار ساعت پر از استرس و اضطراب برای منی که همیشه از عید و تحویل سالو کلا اول سال ، خوشم نمیاد. من این روزشمار هارو به خاطر خوشحالیم یا ذوقم که عید داره میاد و یه قرن جدید شروع میشه نمی نویسم ، بیشتر به عنوان یه تلگنر ، یه اشاره به خودم که بفهمم تا اون لحظه ی مسخره تحویل سال فقط n روز و n ساعت باقی مونده.

    دیدید اواخر سال که میشه جک هاییم که تم حلالیت و اینا دارن زیاد میشن ؟ یکیشون چند وقت پیش به تورم خورد( آخره ساله بیاین کارای بد گذشته رو فراموش کنیم و کارای بد جدید یاد بگیریم …) . اولش بهش خندیدم و گذشت اما حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم همچینم دروغ نمیگه … ادما همیشه همین طورن هیچ وقت تلاشی نمی کنن که بهتر بشن حداقل ادمای دور و بر من که اینجورین ، این مدلین که حتی اگ سعی بکنن خوب بشن هم اون وسط راهشون به قدری دیگران رو اذیت میکنن و رفتار های زیباشونو به رخ بقیه میکشن که همونجا راهشون تبدیل میشه به یه دور بر گردون که به قدری ناگهانی و تند میپیچه که به افرادی هم که به عنوان تماشاچی دورش وایسادن رو میندازه زمین ، اونقدر محکم میخورن زمین که میشکنن ، و صدای شکستنشون اونقدر بلنده که حتی پرنده هایی هم که روی درخت ها در حال استراحتن رو فراری میده . و این در حالیه که خود اون ادم حالا مایل ها از اون دور برگردون دور شده و این صداهارو نمیشنوه ، حتی اگرم وسط راه صدای بارونی که اون منطقه رو کامل خیس کرده رو بشنوه ، صدای رعد و برق هایش را بشنود برنمیگردد ، او فقط زمانی می چرخد و پشتش را نگاه میکند که اون شکستگی ها ترمیم شدن و حالا اونجا یه رنگین کمون هست ، و دوباره تصمیم میگیره برگرده و خوب بشه تا بلکه بتونه به افراد منطقه ی رنگین کمانی بپیونده که دوباره بارون اون رنگین کمون رو از بین میبره ؛ البته این تقصیر اون نیست که با هر بار چر خیدن حول اون میدون باعث و بانی شکستن اون تماشاچی های چینی میشه ؛ خودشم ناراحته از این که توی یه میدون بدون خروجی داره میچرخه ، و من میترسم که خروجی این میدون رو پیدا کنه چون هر چند بار هم که تماشاچی های چینی رو شکسته باشه و اونا پر از کلی ترک باشن ، ولی باز به عنوان یک تکیه گاه، بهترینه و وقتایی که هنوز به نیمه ی دوم اون میدون لعتنی نرسیده ، خیلی خوبه ، اونقدر خوب که میخوای وارد پیست بشی و بچسبی به ماشین و نزاری به اون سمت بره … به اون سمتی که باعث میشه ازش متنفر بشی ، از خودت متنفر بشی ، از همه کس و همه چیز متنفر بشی ، جوری نفرت پیدا کنی که حتی به مرگ پیرمرد مهربون هزارو سیصد ساله هم توجهی نکنی ، حتی از نوه اش هم که تازه بدنیا اومده هم متنفر میشی … ای کاش اون پیست مسخره یکم ، فقط یکم کوچیک تر بود ، اینجوری حداقل یکم زود تر میتونستم نفرتم از همه چیزو کم کنم … (:

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    روز شمار ... 7

    7 روز مونده … از امروز دقیقا ۷ روز به اولین روز قرن جدید مونده . واقعا احساس میکنم نزدیک عید شدیم چون امروز تقریبا خونه تکونیمون تموم شد ؛ خب معمولا روزهای آخر سال اتاق منو میتکونیمش چون خب من … یکم زود دلم برای وسایل اتاقم ک بعد از چند ماه به سر جاشون نقل مکان کردن ، تنگ میشه و همین باعث میشه مامانم تصمیم بگیره اتاق منو به عنوان آخرین محل بتکاند. معمولا هم از همه جا بیشتر طول میکشد تا کاملا تمیز بشه ؛ چون شیش ماه اول سال که به بهانه اینکه برا عید تمیز کردم اتاقمو بهش دس نمیزنم و شیش ماه دوم سال هم به بهانه اینکه داره عید میاد و میخوایم خونه تکونی کنیم ، اتاقمو باز تمیز نمیکنم ؛ و وقتی که جمعش میکنم ، اگر تو کمد ها و کشو هام تایر تراکتورم پیدا کنید جای تعجب نداره

    !

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    روز شمار ... 8

    8 روز مونده … ۸ روز ب یه روز بزرگ مونده، امروز سیصدو پنجاه و هشتمین روز سال هزار و سیصد و نود و نهه ، سیصد و پنجاه و هشتمین روزی که به قدری گریه کرد که مطمئنم چشماش حالا کلی پف کرده . امروز کلی گریه کرد ؛ گمونم فهمیده ک بالاخره این قرن هم تموم میشه ، این قرن که توش کلی ادم اومدن و رفتن و باهمشون خاطره داشته و حالا باید همرو کنار بزاره و یه دفتر جدید باز کنه و اسامی جدید رو توش بنویسه ، اتفاقات رو بنویسه ، بی رحمی هایی که میکنه ، رحم هایی که گاها انجام میده ، حالا باید همه و همه رو دوباره انجام بده .

    همیشه توی تصوراتم لحظه تحویل سال رو جوری تصور کرده بودم ک ، یه مردی که هزارو سیصد و نود و ان (139n) سالشه در حالی که رفته عید دیدنی میاد و سال رو ب یکی دیگه میده . حالا به نظرم امسال اون پیرمرد روی تخت بیمارستان در حالی ک کرونا گرفته و داره وصیت های اخرشو به پسر جوونش می کنه سال رو بهش میده و تموم شدن قرن ۱۴ .

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    روز شمار ... 9

    از امروز نه روز مونده … نه روز به یک فروردین هراز و چهارصد مونده، نه روز به اون یک فروردینی سال ها انتظارش را میکشیدم مونده، همیشه توی رویا پردازی هایم ، یک فروردین هزارو چهارصد یک روز خاص بود. سال چهارصد یک سال ویژه بود ، سالی بود که همیشه بهش فکر میکردم. به اینکه سال چهارصد من در چه سنی ام ، خواهرم چند سالش میشود ، مادرم چطور وارد دهه جدیدی از زندگی اش میشود ؟ و همین نمیدانم ها و چطور ها و چند ها ، این سال را این لحظه تحویل را برام خاص می کرد ؛ البته همچنان برام خاصه ها ولی خب اون جوری که فکرشو میکردم نیست ، خیلی فرق داره با تصوراتم ، با رویا هایم.

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹
    اگر نبودم زیر پتو و لابه لای هودیام و ما بین رنگ ها پیدام کنید اگرم باز پیدا نشدم نگردین واقعا نیستم