1 روز مونده …دلش میخواست کلید آف ذهن پر سروصدا شو بزنه ، میخواست برای لحظه ای هم که شده دیگر صدای بچه های بازیگوشی که هی میخندیدند یا صدای مردی که با عینک گرد و ته ریش خاکستری اش و با آن کت تنگی که تنش بود و مثل چی هی ایده های مسخره ای برای نوشتن میداد یا حتی پیرزن مهربون و خمیده ای که با میل های بافتنی هودی هایی مختلف را می بافت ؛ را ساکت کند . چند بار سرش را روی میز چوبی ای که با نور سفیدی که از بیرون می آمد ، رنگی شده بود ؛ همراه با غرولند های نامفهوم کوبید و چیزی جز درد در ناحیه ی پیشانی سفیدش عایدش نشد. موهای مشکی اش که انگار برای رفتن توی چشم و بی نظمی ، مسابقه داشتند را به بالا پرت کرد ولی خب اون موها برای برد مصمم تر از این حرف ها بودند ، برای همین کورمال کورمال دستش را روی میز شلوغش کشید ، یک کش پیدا کرد و همان طور که زیر لب برای کار های انجام نشده اش غرولند میکرد ، موهای مزاحمش را گرفت و با اون کش سبز رنگ بالای سرش ، اسیر کرد ؛ احتمالا موهای جلوی پیشانی اش که حالا درگیر کش سبز رنگ بودند مسابقه بی نظمی رو می بردند .
سرش را بلند کرد به مانیتور پرنور که صفحه ی ورد آبی رنگی که باز بود و اون خطی که بدون خستگی چشمک میزد ، نگاه کرد . هرچه قدر که فکر میکرد هیچ ایده ای برای نوشتن نداشت اون پیر مرد چاق هم که، به احتمال زیاد اگر به خاطر کلسترول و چربی خون خیلی بالاش نمی مرد ، به خاطر سنش می میرد ، هیچ ایده ای نمیداد. به ساعت شماطه دار قدیمی ای که از پدربزرگش بهش رسیده بود ، نگاه کرد ، آهی کشید گویا عقربه های ساعت هم با هم مسابقه داشتند ، مسابقه بیایید زودتر از موعود به ساعت هفت برسیم ؛ اره ساعت هفت ، ساعتی که مجبورش می کرد به خاطر چهار تا جمله از ساعت پنج پشت مانیتور بنشینه و بعد از یک ساعت و نیم فکر کردن همچنان به هیچ ایده ای برای شروع مقدمه مرور کتابش نرسد.
صندلی مشکی رنگش را چرخاند و به صدای غرغر هایش که ناشی از نگهداری بسیار از او بود ، توجهی نکرد . همانطور که آرنجش روی زانوش بود ، کف دست هایش هم به صورتش رساند و سرش را روی آنها گذاشت ، نه ، مثل اینکه هیچ ایده ای برای شروع مقدمه پیدا نمی کرد و حالا فقط نیم ساعت تا ساعت هفت وقت بود ، و با نگاهی که به ساعت کرد ، فهمید مثل اینکه پشتکار عقربه های ساعت رو دست کم گرفته بود و الان تنها ده دقیقه وقت داشت …
پ.ن ربطی ب روزشمارا نداش نه ؟ ببشخید P;