4 روز مونده … بالاخره اون میدون رو دور زد ؛ البته امیدوارم اشتباه نکرده باشم چون ممکنه من به اون سمت میدون کشیده شده باشم و خب این ، به نظرم خیلی خوب نیست ، چون تنها کسی که اون سمته منم ، منم که روی صندلی های چوبی که به خاطر بارون ها و صاعقه های زیاد ، نم دار و گاها سوخته اند ، نشسته ام و زیر نم نم بارونی که این سمت همیشه هست ، دارم اون طرف که رنگین کمون درست شده و همه خوشحالن رو میبینم و شدت بارون افزایش پیدا میکنه … دیگه نمیخوام که اینجا بشینمو اون ورو نگاه کنم ولی هر وقت که تصمیم میگیرم که بلند شم ؛ زمین زیر پام مثل یه تردمیل میشه . هرچی میدوم دارم درجا میزنم ، شاید هم بعضی اوقات خسته بشم و حتی کمی عقب هم برم ، ولی شاید هم بتونم یکم تند تر بدوم و یکم ، حداقل یه قدم به جلو حرکت کنم ؟
امروز سرمایه گذارام باهام صحبت کردن به این نتیجه رسیدم که شاید این مسیری که میرم درست نیست ، یعنی اگر یکم به طرف راست یا چپ بپیچم بعد مستقیم بدوم شاید مجبور نشم بیوفتم روی تردمیل و درجا بزنم. شاید باید به حرفشون گوش بدم … ولی اخه اون فرمانروای بدنم ، اون کسی که بهم دستور میده ، اون راضی نمیشه نمی دونمم چیکار باید بکنم ولی من سعیمو میکنم ، سعی میکنم بپیچم به راست بعد صاف بایستم و بعد بدوم. راستی کوله ام را هم میزارم بمونه ، آخه نمی خوام سنگین بشم ، میخوام راحت بدوم به سمت روشنایی و امید … من امسال تمام تلاشم رو میکنم تا سرمایه گذاری ای که انجام دادن ، جواب بده و اونقدر سود ببرم که بتونم من هم روی کارخونه یکی دیگه سرمایه گذاری کنم … درست مثل اسما و ستایش و ثنا و حانیه و البته سرمایه گذاران مخفی، این ها همون کسایی اند که باعث شدن به این نتیجه برسم که قرن جدید باید همه چیش جدید باشه و من هم قراره آدم جدیدی بشم ، بهتر و قوی تر از قبل …
پ.ن : امروز برا اولین باز zero o'clook رو گوشیدم ... بعدش تصمیم گرفتم بپیچم و مسیرمو عوض کنم :)