2 روز مونده … اگر حساب کنیم ، تقریبا 48 ساعت تا اخر این قرن مونده ، امروز هوا ابری نبود ، فک کنم آسمون هم تصمیم گرفته یکم بخنده ، یکم از ته دلش ولی خب ، بعد اون همه گریه ، میتونه؟؟ معلومه که نه فقط میتونه سردی ای رو به ما نشون بده که تا مغز استخونمون نفوذ میکنه ، امروز به وضوح اومدن بهار رو دیدم ، تو خونمون یه جنگل کوچولو داریم ، چنگلمون خب نمیشه بهش گفت چنگل ولی منی که دوس دارم درباره همه چی یه داستان بسازم ، چرا پاسیو ی کوچیکی که دقیقا وسط خونمونه رو شبیه یه جنگل با درخت های خیلی بلندی که حتی رمز ورود رو به پرتو های افتاب هم نمیدن ؛ نکنم ؟؟ خلاصه که امروز دیدم چنتا بوته خیلی خوشگل که روشون پر از گل های کوچیک بود ، وسط جنگلمون پیدا شده ، و خب اون تا همین چند روز پیش ، چنتا چوب خشک بیشتر نبودن … و این نشون میداد ننه سرما داره بار و بندیشو جمع میکنه و میره ، من خیلی دلم براش تنگ میشه ، چون امسالم زیاد طعم سرماشو نچشیدم و اینو کسی میگه که از اول اذر کاپشن میپوشه ! یا من زیادی تغییر کردم یا ننه سرما یا اصن تقصیر اون موجود سبز رنگیه که چون هیچ دوستی نداشت اومد پیش آدما ولی خو یکم رفتارش بد بود و آدما رو به جای جذب کردن ، از خودش روند …
امروز بعد از یه هفته گوشیمو برداشتم ، گفتم حتما خیلیا دیدن نیستم اومدن ازم بپرسن کجام ، چی شده ، چرا دیگه حرفی نمیزنم و اینا ... ولی خب حتی یه نفرم نبود :) از حق نگذرم ، یکی از دوستام تو گروهمون گفته بود این ریحون کدونم گوریه ولی خب میدونید یه روح اسیب دیده ، هر چیزیو بهم وصل میکنه ... از این خصلت بدم میاد ولی خو چ میشه کرد ؟ ذهنه دیگه هی میخواد برا خودش ببافه و بدوزه ...
پ.ن گوشیمم بابام گرف چون تا سه بیدار بودم D: