از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تراست ... دوباره تعطیلات بلند و بی دغدغه عیدم تموم شد ، قبل عید واقعا دوست نداشتم بیاد ، به خاطر خاطره خوبی که توسط والدین گرام از عید تو مخم حک شده ، حالم از هرچی عید و بهار و کلن جاده ی تهران قزوین و اون جای پارک و اون خیابون کوفتی بهم میخوره ، اره درسته که این اتفاق پیارسال شایدم پیارسال افتاد ولی از بعد اون دیگه متنفر شدم از عید ، حس میکردم تقصیر اونه ، تقصیر عیده لعنت شدس که همیشه همه اتفاقای گند توش میوفته ، امسالم به احتمال زیاد قرار بود به همون اتفاق لعنت شده بیوفته و به احتمال صد برابر بدتر ، ولی خب فکر کنم امسال ، عید تصمیم گرفته بود رویی که پر از ارامش بوده رو نشونم ، نشونمون بده ؛ البته از اون نوع ارامش واقعی هم نه همون معمولیا که فقط باعث شده بود به درس و تکلیف فکر نکنم و گرنه فکر کردن رجب اون زلزله بزرگ و ترس از پس لزره های کوجیک و بزرگ که فکر کنم تا اخر عمرم ولم نکنه ...
به هر حال قرار بود بیام بگم دوباره روتین زندگی شرو شده ، دوباره صبح بیدار شدن با 5 تا الارم پشت هم ، جواب دادن به حضور غیاب ها با صدایی که مثل خرس کلفته و داشتن بحث کوچیکی با مامانم مبنی بر اینکه چرا به جای عین ادم صبونه خوردن یه گالن نسکافه میریزم تو معدم و گوش دادن به نصایح وی درباره مضرات صبحانه نخوردن و بیماری های لا علاجی که ممکنه یه نفر بدون خوردن صبونه پیدا کنه ، شرو شده؛ ولی خب خیلی یهویی عصابم به خاطر یاد اوری اتفاقات اون چند روز و جو های سنگین حاکم بر خونمون و خلاصه کلن اون عید لعنت شده که روز 14 ام وقتی رفتم مدرسه هیچی نداشتم به عنوان خاطره عید تعریف کنم و از اونجاییم که دوست صمیمیم هم دیگه باهام دوست نبود فقط چون کلاس هامون جدا شده بود هیچ کسی هم نداشتم و مجبور بودم تنهایی نکاه های عجیب بچه هارو رو خودم حس کنم ، خب اونا اینجوری بودن که هرکی تنهاس یه مریضی ای چیزی داره برا همین پنج سال دبستان تنها بودم :) تا اینکه کلاس پنجم یه کسی که واکسینه شده بود اومد پیشم و دوستم شد ولی خب اون میخواست دوستیای جدید رو تجربه کنه :) و وقتی کلاسامون تو سال شیشم جدا شد ، اونم تنهام گذاشت:) بگذریم ...
خلاصه که اره از امروز دوباره روتینا شرو شده ولی من میخوام هر روزمو خاص کنم ، میخام برم رو بالاپشتمون خونمون کتاب بخونم ، شاید وسایل نقاشیمو ببرم اون بالا ، شاید یه اتاق برا خودم بسازم ، شایدم وقتی میریم گیلاس گایلاسیتی ، جونورای جدید پیدا کنم ، اتفاقای خاصو بسازم ، ولی فقط خودمم که میدونم اینا همینجا نوشته میشه و منی که بعد از نوشتن این متن وی پی ان رو روشن میکنم ، میرم واتپد و یه فیکی چیزی رو میخونم و تمام روز رو توی تختم یا دراز کشیدم یا دارم این ده سوپ دانلود میکنم که برم ببینمش و هیچ کدوم اتفاق نمیوفته ، ولی شاید اینبار متفاوت باشه ، شاید پیش بینی هام اشتباه دراد و امارمو بهم بریزه حقیقتن هیچ ایده ای ندارم که این کارو میکنم یا نه شایدم کردم شایدم نه ولی امیدوارم بتونم بکنم ...
پ.ن: چرا اینقد دلم میخواد برم گیلاس ؟؟ یا برم رو پشت بوم خونمون که اصلنم جای نشستن و گذروندن وقت رو نداره ؟؟؟
پ.ن 2 : شماهم اگر دوتا خواهر داشتید که قوی ترنی ماهیچه بدنشون زبون ناناستاپ حرکت میکرد و همین طور بدون هدف فقط حرف میزدن حتی تو گرمترین روز مرداد که کولر هم دلش یه شربت گیلاس با چنتا یخ توش میخواد ، دلتون هوس بیابوب اتاکاما رو میکرد :/
پ.ن 3 : خدای به چ دلیلی باید اسم بزاریم ؟؟؟ اصن من دیگه اسمای اینارو بدون هیچ ربطی بهشون میزارم ، البته شاید ی ربط ریز داشته باشه ، خیلییی ریز #الکی_چرت_و_پرت_نگوییم
پ.ن 4 : خیلی دلم میخاد یکیو پیدا کنم و براش رپ طور غر بزنم ، غر بزنم وغر بزنم ، ولی نه حال دارم 74 تا ماهیچه تو صورتمو تکون بدم تا یه صدا ازم خارج شه و نه دلیلی برا غر زدن مدیونید فک کنید حوصله ندارم به دلیلشم فک کنم :/