بیت و هفت مهر هزارو سیصد و جهارصد

خیلی وقته به اینجا سر نزدم ، اخرین روزی که یادم میاد یه چیزی نوشته بودم اردیبهش خرداد پارسال بود و الان ؟ مهر و نزدیکای ابانه . اتفاقای خاصی نیوفتاد اصلا اینجوری بگم عملا هیچ اتفاقی نیوفتاد فقط یه چند ماهیی اومد ، و تفاوت چندانی با سال تحصیلی قبلیش نداشت تنها تفاوتش توی زمان کلاس ها و میزان تکالیف و البته هوای فاکینگ گرمش . 

یادم میاد همون موقه ها که میشستم فک میکردم چی بنویسم چی ننویسم میخواستم یه بخشی به این وبلاگم اضافه کنم و توش به خودم توی اینده چیز میز بگم ولی یادم رفت و کلا اینجا رو خاک گرفت . تا الان پنجاه و هفتا پست گذاشتم . مطمئنم الان برم پستامو بخونم میگف وای خیلی خری وای چرا اینا رو گفتی بد به سرم میزنه تمام پستامو پاک کنم بدش که پاک میکنم میگم وای چرا پاک کردم . 

در هر حال خواستم بگم هنوز زندم و شاید یهویی دلم خواست یه چیزی بنویسم .. 

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۷ مهر ۰۰

    شاید کامبک ؟

    دو پسر مو فرفری ای که رو به روی هم توی کافه نشسته بودند و به موسیقی در حال پخش که سکوت محص کافه خلوت را دلنشین میکرد گوش میسپرند و در سکوت سعی در رفع دلتنگی میکردند که با حرف پسر مو مشکی سکوت لذت بخششون پایان یافت.
    _ بعد از اینکه فهمیدم مشکلم چیه هر شب و روز و هر لحظه دعا میکردم بعد از جراحی یا بمیرم یا این اتفاقات تموم
    شن.
    کمی مکث کرد و موهای فرش را از جلو چشم هایش جابه‌جا کرد و ادامه داد
    _ و اون لحظه که رفتم توی اتاق عمل واقعا ترسیده بودم ؛ همین طور وقتی بهوش اومدم . باورت میشه من نزدیک به ده ساعت بهوش بودم ولی میترسیدم چشمامو باز کنم ، میترسیدم چشمامو باز کنم و توی جایی باشم ک نباید باشم ، ینی مرده باشم ...
    + چه جالب منم
    پسر مو بلوند با حس و حال عجیبی گفت ، توی لحنش هم ناراحتی بود و هم ذوق و تشخصی این دو واقعا سخت بود . هنگامی که این را گفت یک جرعه از قهوه اش را خورد و صورتش با حالت با نمکی جمع شد.
    _ توهم دعا میکردی من بمیرم؟
    متعجب بود جیمین که خبر نداشت. نه از اون بیماری نه از اتفاقاتی که میخواست به خاطرشون بمیره . اون فقط یه گوشه دنیا بود و احتمالا با دلتنگی داشت زندگی ارومشو میکرد.
    + نه هر شب دعا میکردم فردا رو نبینم و بعضی صبحا میترسیدم چشمامو جایی ک نباید باز کنم یا شبا گاهی از ترس خوابم نمیبرد ....البته این بهونس تقریبا کل شبو یا داشتم فکر میکردم یا به طرز رویایی ای مرگم رو تصور میکردم شایدم حالات اسیب زدن به خودم؟
    _ شوخی بامزه ای بود پارک .
    موهای فر بلوندش را با انگشتانش جا به جا کرد و در چشمان فرد مقابلش خیره شد التماس را میشد از چشمانش خواند. با لحنی ک با کمی خنده و اعتراض مخلوط شده بود گفت
    + چرا من هیچ وقت نمیتونم این شوخی رو عملی کنم؟ هر بار نقشم شکست میخوره و هیچ کس حرفمو باور نمی کنه .
    و با غم خنده بلندی کرد که چشمانش را بستند . این ویژگی یکی از هزاران ویژگی های پسر رو به روش بود که تهیونگ براشون میمرد. ولی اون غم توی خنده اش چی میگفت ؟ یا اون نگاه های ملتمس؟ نکند کاملا جدی بود؟
    اون جیمین رو از خودش بهتر میشناخت ، میدانست هنگامی که ناراحت است چه میکند یا وقت هایی که خوشحال است چه واکنشی نشان میدهد ، او همه را میدانست اما چند سالی بود از دیدنش محروم بود شاید تغییر کرده بود دقیقا مثل خودش .
    یک جرعه از قهوه رو به ‌روش خورد طعم گس و تلخی غیر قابل باورش نه تنها دهانش را بلکه کل صورتش را جمع کرد و لرزه ای به وجودش انداخت.
    پسرش حالا داشت لبخند میزد، نه یک لبخند دردناک که حتی اتش را سرد میکند ، بلکه لبخندی که باعث تسریع در رشد گل ها میشد ؛ درسته او هنوز پسرش را ، معشوقه اش را و تمام زندگی اش را مثل کف دستش میشناخت چون تنها جایی ک جیمین خود حقیقی اش بود

    __

    من.بالاخره.تونستم.بنویسم. 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۰

    این چرت و پرت نیست و البته که محتوا داره !

    یه مطلب جالب ذهنمو چند وقتیه درگیر خودش کرده .
    وقتی یه جنین رو می بینی در اون دنیای کوچکش کنار قلب مادر چه آرامشی داره . نمیدونه قراره به چه دنیایی وارد بشه . اگر این جنین اختیار این رو داشت که در شکم مادرش اون چیزایی که به کارش نمیاد رو بی خیال می شد و نمی خواست چه اتفاقی‌ می افتاد مثلا می گفت من که چیزی نمی شنوم گوش میخوام چه کار یا چشم ، یا زبان ، یا....
    وقتی وارد این دنیا می شد و میفهمید که ای وای اینا رو برای اینجا بهش امانت دادن و یواش یواش تکامل پیدا می کرد تا بتونه تو این دنیا ببینه و بشنوه و حرف بزنه و....
    حتما زندگی چند سالش تو این دنیای بزرگ دچار اختلال می شد . حتما نمی تونست اون جور که باید استفاده بهینه بکنه ....
    و اما اگر ما به صفات خداوند اعتقاد داشته باشیم که خدای حکیم و عادل و دانایی آفریننده ماست و از ما بعضی چیزا رو خواسته که البته خودش هم گفته لانفسهم (برای خودتان) نماز بخونید و اطاعت و بندگی کنید ، جای تامل داره .!

    گاهی بیشتر فکر میکنم احساس می کنم اون کارایی که من نمی دونم همه حکمتش چیه اگر برای دنیای پس از مرگ من بدردم بخوره چه افسوسی خواهم خورد . شاید به قول خوش ذوقی همین عبادات ما که حتی به عنوان پاداش انجامش حساب کتاب دفتری دنیوی و اعداد ارقام ریاصی می دهند ، همان نرخ رایج آنجا باشد و اعمال ما در ترازوی عدالت خداوندی به عقل ناقص من همان شارژ کارتی باشد که برای گذشتن از هر جا باید استفاده کنیم . و انجا ست که حتما افسوس خواهیم خورد که ....

    انقدر ادای روشنفکرای کتاب خوان رو در میارم اما هنوز حتی برای یکبار معنی قرآن رو نخوندم و با بی رحمی تمام قضاوت میکنم که این حرفا مال۱۴۰۰ سال پیشه درصورتیکه خیلی از علوم اولیه ما هم پایه ش در همون سالهای گذشته ست .
    در دینی که یک ساعت تفکر را از هر عبادتی برتر می داند و انسان را به تدبر تشویق می کند ، واقعا بی انصافی من است که آن را متحجر بدانم .

    مسلمان نما هایی که همه دین و امامان و پیامبران را در انحصار خودشان گرفتند برای منفعت خودشان ، آنچه به رایشان هست نشانمان می‌دهند و انسان بیدار باید اسلام را از روی علی ع بشناسد از حرفهایش ، از خط مشیش با دوست و دشمن ، از صبوری اش .

    خدا کنه امسال ماه رمضان فقط خواننده قرآن نباشم هنوز تا عامل بودن راه درازی دارم اما حداقل یکبار بتوانم آیات آن را با تامل بیشتر بخوانم .

    کیفیت را فدای کمیت نکنم .
    با حس اطمینان به خدایی که با تمام وجودم به بودنش و به صفاتش معتقدم، با تمام بندگیم به چرایی نماز و روزه و رمضان و علی ع و منجی و.... فکر کنم .

    در این دنیا که با یک تایپ به همه چیز دسترسی داریم شاید نتوان بهونه ای برای ندانستن داشته باشیم و فقط دلمان را به این خوش می کنیم که بی خیال راحت زندگی کن ....

    پ.ن 1 اول اینکه ماه رمضونتون مبارک 

    پ.ن2 من ننوشتمش ، مامانم نوشته بود منم دوسش داشتم سو ...

    پ.ن3 چرا من اینقد کار طلنبار شده دارم ؟؟ میخوام تو زندگی بعدیم سنگ باشم :/

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • park reyhon
    • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۰۰

    به طور قطع بدون محتوا

    الان سر کلاس ریاضیم ، حقیقتا هیچی ازش نمیفهمم ، حس میکنم وارد یه سیاره جدید شدم که با به زبون خاصی حرف میزنن ، و این وسط تنها کسی که بینشون فضاییه منم و به نظر من تنها کسیایی که فضایین اونان. نتمون امروز نابود شده بود ینی وصل میشد ، بد دقیقا یه دقیقه بعد قطع میشد . بدشم که دیگه قط شد و دیگ وصل نشد . منم ولش کردمو رفتم یکم تو خونه چرخیدم ، چرخیدن من تو خونه به معنای به صدا درومدن صدای جیغ خواهرام که دوتا گوشتو بهم وصل میکنه 

    ***

    الان دلم میخواد یه پایه بوم بود ، یه بوم روش ، یه پالت رنگی که پر از رنگ بود و داشتم غروب لب دریا رو همزمان با نگاه کردنش میکشیدم . و البته که باید یه بیلر سوت جینم تنم میبود که روش پر از لکه های رنگ بوده باشه با یه کلاه کج از اونا ک تهیونگ میزاره سرش بد پایه بومم توی شنای ساحل بود و پایینش به خاطر موجا که بهش میخوردن خیس میشد. و همزمان آهنگ بلو آند گری یا شاید زیرو اوکلاک هم پخش میشد ، البته نمیتونم دقیق بگم چه اهنگی ولی هر چی بود یه چیزی میزاشتم منو یاد کسایی بندازه که لبخندام فقط به خاطر اوناس . من دلم میخواد وقتی خورشید داره تو آب دریا غرق میشه رو ببینم ولی خب بابام از دریا خوشش نمیاد ، میگه ادمایی که اونجان لباساشون مناسب نیس ، نمیدونم خیلی شلوغه ، خیلی شرجیه و... ولی من میدونم ، به طور قطع با دریا قهره همون طور که دوست فضاییم بود ، نمیدونم باهاش دوس شد یا نه ولی خب به هر حال ؛ من عاشق دریام ، جوری دوسش دارم و ازش ارامش میگیرم که حتی با اینکه کلن سه دفه رفتیم و اونم نهایت نیم ساعت چهل دیقه لب ساحل نشستیم ، ولی میتونم صدای خنده های ساحل که به خاطر برخورد موهای دریا به دلشه رو تو ذهنم بشنوم و از همون ارامش زیادی بگیرم .

    ***

    حقیقتا درس آمار یکی از چرت ترین درسای دنیاس ، البته اگر کل درس ریاضی و علوم رو فاکتور بگیریم . 

    ***

    پریروزا رفتم خون دادم ، چرا ؟ چون ضربان قلبم خیلی زیاده گاهی میره رو 130 ! حالا از خدا ک پنهون نیس از شما چه پنهون ، من همیشه به اینکه ومپایرا و موجودات ماوراییی واقعین اعتقاد داشتم ، و البته بیشتر به وجود ومپایرا ، حتی گاهی اوقات دعا میکنم خودمم یه ومپایر باشم ؛ میدونم میدونم یکمی خل و چلم ولی خب تنهاییه و رویا پردازی دیگه ، اینکه وقتایی که نشستم و خیلی تو فکرم به احتمال زیاد دارم به اینکه چجوری یه ومپایر بشم فکر میکنم البته گاهی هم به ذهنم خطور میکنه چجوری تبدیل به نارنگی یا شیر موز یا حتی اسپرایت بشما ولی خب اینا همین در حد ایده میمونن .

    اوف گفتم رفتم خون دادم ، همش از اون روز دارم فک میکنم چی میشه مثلا اون خانومه که خونمو قراره ازمایش کنه ، یهو یه فاکتور عجیب تو خونم ببینه بد شک کنه ببرتش پیش استادش ، استادش ببینه واااوو من یه ومپایرم بد یهو یه شب بیان خونمون منو ببرن ؟؟ وای فکرشم جذابه من بیش از حد خیال پردازم 

    ***

    کلاس ریاضیم هنوز تموم نشده و این نشون میده که واقعا یا من فضایی ای بین اونام یا اونا فضایی هایی دور منن ، حقیقتا هیچی نمی فهمم چون حتی یه کلمم از اول سال جدید 1400 به کلاسا گوش ندادم و حالا فهمیدم کتابامون دارن تموم میشه!!  

    **

    نوشتن خیلی حس خوبی میده حتی شاید بیشتر از غر زدن !

    ***

    دارم بالاخره دزیره رو میخونم !! هم کتابش هم فیکش واقعا قشنگه ، بیش اندازه ، کتابش یکم یه جوریه زیاد فکرمو درگیر نکرده ، البته هنوز من نرسیدم به جاهای باحالش ولی فن فیکشنش به طرز ترسناکی تمام ذهنمو پر کرده و البته که نمیزاره هیچ فیک دیگه ایو شروع کنم الان نزدیک چند روزه شروع کردمش ، صفحه فکر کنم 500 ام واقعااااااا قشنگه خدایا حس میکنم بد از این دگه هیچ فیک دیگه ای نمیتونم بخونم !

    ***

    چرا کلاس ریاضی تموم نمیشه ؟ قشنگ منتظرم ساعت بشه دوازده و نیم که بدش برم سریع نمازمو بخونم بد گوشیمو از مامانم بگیرم و بدش مسیر لاک اسکرین - پی دی اف دزیره رو طی کنم و تا دم اذان مغرب فقط بخونم یا شایدم بخوابم بلکه این بوی غذا اینقدر معده خالیمو به غرغر نندازه ( چرا وقتی من روزم غذای مورد علاقمو درست میکنی مادر من ؟)

    .

    .

    پ.ن : چرا حس میکنم اینا شبیه نقل قولای این ادمان که مردن ؟؟ 

    پ.ن2: چرا باید مامان بزرگ و بابابزرگم کرونا بگیرن و ما نتونیم بریم اونحا ؟؟ قبلا یکی دو هفته پیش هر وقت میخواستیم بریم خونشون کلی غر مزدم ولی حالا میبینم ای وای چرا اخه ؟ چرا وقتی یه انسانو از یه چیزی که حتی شاید بهش فکرم نمیکرده ، محروم کنن ، عاشق اون چیز میشه ؟؟ واقعا خلقت انسان خیلی عجیبه !

    پ.ن3 : نه تنها هیچ ایده ای ندارم که چی بنویسم بلکه هیچ ایده ایم برا اینکه چی بکشم هم ندارم ، پینترست و اینستا و اینام که هیچی ندارن .

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۲۲ فروردين ۰۰

    تا پودرشو پس نگیریم ، اروم نمی گیگیریم

    میدونید که هممون یه روح نامجون طور تو بدنمون داریم ، اینکه دی به هرچی بزنیم خراب شه ولی خب این روح نامجونی درصدش تو بدن هر کسی متفاوته و از قضا غذا ؟ غزا ؟ غضا ؟ قزا ؟ قذا ؟ :/ روح نامجونیه من نزدیک 200 درصده یه چیزی فراتر از خود کیم نامجون ، ینی دستم هنوز بهش نخورده خراب میشه :/ ولی خب من تقصیری ندارم خودشون هی خراب میشن منکه کاریشون ندارم . 

    چند وقت پیش برا تولد بابام یدونه از این یوفلکسای سامسونگ خریدیم ولی خب بابام خیل ازش استفاده نکرد ، چون همش تو گردن من بود خلاصه ی شب من گذاشتمش کنار تختم ، فرداش که پاشدم دیدم صدا نمیده دیگه و کلا خراب شده بود و این واقعه وقتی افتاد که نهایت یک ماه از تولد بابام و خریدن اون جسم بی خاصیت گذشته بود ، و خراب شدن یه چیزی تو خونه ما مساویه با دق دادن مامان به خاطر اینکه هیچ کس حاضر نمیشه ببره بدتش بیرون درستش کنن یا حتی بابامم که شعارش اینه که تا یه چیزی تارو پودرشم خاکستر نشن میشه ازش استفاده کرد ، هم حاضر نمیشه خودش درستش کنه و خب این یو فلکس هر روز به قول مامان عین اینه دق جلو چشم بود . تا اینکه امسال دادیمش درستش کردن و دوباره به عنوان کادو تولد دادنش بهمون 

    این فقط یه چشمه از خرابکاریای اینجانبه 

    تازه دیگم نمیزارن از یوفلکس عزیزم استفاده کنم ಥ_ಥ

    پ.ن : من واقعا حوصلم سر رفته ، و گشنمه ، و حال ندارم برم یه چیزی بخورم و همین طور پژوهشی که باید از اول سال روش کار میکردیمو هیچیشو انجام ندادم و اوایل اردیبهشت باید تحویل بدیم ، همینطور برا زبانم هم باید یه کاری بکنم و هنوز انجام ندادم و اگر انچام ندم خانوممون سرمو میزاره رو نیزه ، نصف تکلیفای مدرسمونم ننوشتم و قطعا بد از امتحانای خرداد باید برم تو جوب بخوابم ... هعیییی چی میشد من یه سنگ بودم ؟؟ میخوام بخااابممممم یکی منو بگیره که هی نخوابم ಥ_ಥ 

    در حال حاضر دلم میخواد مث جین غر بزنم و بدش مث یونگی بخوابممم خدایا یکی این معلمارو بگیره ، خدایی چرا باید تو ماه رمضون کلاسا از 8 شرو شه ؟؟( الان هفت و نیم شرو میشه برا ماه رمضون زحمت کشیدن نیم ساعت کلاسا رو کشیدن جلو :/ اخه ودف چ فرقی کرد ؟؟) غر زدن خیلی حال ادمو خوب میکنه ^^ اصن مث کافئین میمونه ಠ_ಠ

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • جمعه ۲۰ فروردين ۰۰

    غر غرهای کیم سوکجین طور ...

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • park reyhon
    • چهارشنبه ۱۸ فروردين ۰۰

    درون ذهن من

    امروز داشتم تو اینستا میگشتم یهو دیدم یکی یه باکس گذاشته بود که ذهنت چه اب و هوایی داره یا چه رنگیه خب به نظرم اومد ایده جالبی میشه برا نوشتن ؟؟ 

    خب اگر وارد ذهن من بشی اول یه اسمون ابری میبینی که یه جاهاییش ستون نور افتاده و یه باغ کوچیک که وسطش یه حوض کوچولوعه و احتمالا فوارم داره اما چون به هوای ابری خیلی حساسیت داره معمولا خاموشه . کنار این حوض ، چنتا دره که دایره ای وار حوضو دور زدن .

    اولین در ، از توش صدای آهنگ های کره ای یا گاهن انگیلیسی میاد و رقص نوری که از دیوارای این بخش میاد بیرون خبر از قسمت پر سر و صدای مغزمو میده .که رد شدن از کنارش و بی توجه بودن بهش غیر ممکنه ، اون پسرا و دخترای خفنی که اونتو دارن خیلی هماهنگ میرقصن و با صداشون روحتو نوازش میکنن و با معنانی اهنگاشون اب پاکیو رو دستت میریزنو بدون اینکه بخای یهو میبینی تور خونه گردی لاو یورسلف برگزار ککردی البته وقتی خونه خالیه :*>

    در کناریش بوی معجون های خاص و جادویی پروفسور اسنیپو میده ، بوی جرقه هایی که با مهارت از سر چوب دستی ها میاد بیرونو میده ، صدای حیوونای عجیب و گنده ی هاگرید حتی تا این طرف دیوار هم میاد و البته پیچک های سبز رنگی که روی دیوار کشیده شدن ، ممکنه اونا به طرز ناگهانی بگیرنت و ببرنت به دنیای جادویی ، و کاری هم به این ندارن که ماگلی یا ساحر و ساحره ؛ چون توی اون سرزمین و اون منطقه هر کسی که از کنار این در رد بشه قطعا سال ها در انتظار نامه و جغدی بوده و به اینکه یک ساحره است شکی نداشته .

    اگر هنوز وارد در اول نشدین و پیچکای جادویی رد صلاحیتتون کردن ، میتونید با امید واری نگاهی به بخش سوم بیاندازید . بخشی که بوی خاک و زمین نمدار از بارون میده ، و صدای خنده های ساحل که ناشی از برخورد موهای دریا به شکمش ، از دیوار رد میشه را هم همراه با صدای دارکوب ها یا گاهن صدای پچ پچ های عاشقانه دو گنجشک ، بشنوید . و خب این قسمت آبیه ، ابی برای من نقش دلتنگی داره وقتی دلم برا چیزی یا کسی یا اتفاقی تنگ میشه به اونجا پناه میبرم ، میرم و به نصیحت های ابر های زخم خورده گوش میدم و پابه‌پایش اشک میریزم.

    نگران نباشید اگر هنوز وارد هیچ دری نشدید چون هنوز موندن ، یه قسمت هست برا هودیامه ، هودیا و لباسای اورسایزی که دارم ، تیپای لشی که میزنم همه رو از متخصصای اونجا پرسیدم و استایلیستای قهاری که اونجا کار میکنن کمکم میکنن 

    پیشنهاد میکنم حتما یه سری به اینجا بزنید ، محلی که همه زن ها دامن های بلند و پف پفی پوشیدن و مادموزل و سنیوریتا یا گاهن همشهری خطاب میشن ، و مردانی با کت هایی که پشت بلند و جلوی کوتاهی دارند و اکترا شلوار های چرم تنگ با پوتین های بلند و پاشنه دار پوشیدن و موسیو ، کنت یا گاهن همشهری خطاب میشن ؛ بلی اینجا در گیر دار های انقلاب کبیر ، مارسی ، فرانسه است . محل اتفاق افتادن داستان عاشقانه برناردیدن اوژنی دزیره کلاری و معشوقه دست نیافتنی اش ، ناپلئون بنئوپارت فامیلیش سخته نمد درسته یانه 

    اینجا کاملا روحیات متفاوتی داره ، جایی در کوچه پس کوچه های کثیف پایین شهر و یا در بهترین و بزرگترین عمارت کشور ، فرقی نداره در هر حال پر از خون و خونریزیو جنگه ، جایی که لوس بازی معنی نداره ، ادبیات کهن فرانسه اصلا در دایره لغات گانگسترا جایی نداره ، البته ممکنه مافیا هد بزرگ و جذاب کیم تهیونگ به همراه معشوقش که حاضره شهرو براش آتیش بزنه ، جئون جانگ کوک کبیر ، از گیرو دار های عاشقانه اوژنی و ناپلئون خبر داشته باشن ، اما گانگسترای بی چاره ای که برای اون کار میکنن قطعا نمیشناسنش . خلاصه این بخش محل پیاده کردن فانتزیای عجیبم مبنی بر داشتن زندگی ای گانگستریه. و جوری که صدای شلیک گلوله و بوی دود و صدای تیکاف ماشین ها و اه  ناله افراد داخل مبنی بر زخمی شدنشان توسط گنگ مقابل میاد ، خبر از اوضاع درونی اینجا میده .

    خب وقتی وارد اینجا میشی باید خیلی چیزا بلد باشی ، اینکه چجوری از یه گرگینه که ماه کاملو دیده فرار کنی یا چی کار کنی که یه ومپایر تنشه بوی خونت رو نفهمه و خونتو نمکه یا اینکه چجوری با هیبریدای گربه و خرگوشو روباه و غیره رفتار کنی که هم از هیبرید بودنشون ناراحت نشن، هم باهم دوست بشید. هیبریدا موجودات خیلی سافتین که اگر ببینیشون از شدت نرم بودنشون اکلیل بالا میارید البته که باید اینم اضافه کنم ، حواستون باشه آلفا ها همه جا هستن و البته که اومگا ها مهربون ترین و تاینی ترین گرگای ادم نمایی هستن که میتونید ببینید ولی خب گفتم که آلفا ها هم همه جا هستن ، البته اونقدرم وحشی نیستن و میتونن دوست خوبی باشن اما خب یکم خشنن مخصوصا رو اومگاشون. و البته که اینجا صداهای خیلی مختلفی میاد ، هر از کاهی صدای غرشی میاد که خبر از به وجود اومدن یک نوع حیوان یا بهتر بگم جانور جدید میده و به دنبالش صدای پر زدن چند پرنده از روی درخت. همین طور بوی خشک و تلخ الفا ها با بوی نرم و شیرین و وانیلی هیبریدا و اومگا ها باهم مخلوط شده و رایحه جذابی ساخته از لای در به بیرون نفوذ میکنه و خب کیه که ازش بدش بیاد ؟

    پیشنهاد میکنم نزدیک اینجا نشید اینجا حتی نزدیکش بشید هم با دیدن حاله ای از رنگ ابی که دورشه و صدای رعد برق ها و بارش بارونی که هیچ وقت تموم نمیشه ، خود به خود افسردگی میگیرد ، اینم بگم این بخش یه تفاوتی داره اونم اینه که وقتی واردش میشی یا حتی درو باز کنی ، تا حداقل چند روزی دورت پر از حاله ابیه که مثل شخصیت غم در انیمشین درون و بیرون ، به هرچی دست بزنی آبی میشه و از جنب و جوشش میوفته ، البته که وقتی دورت حاله ای از رنگ آبی میگیره ، چشماتم دنیا رو آبی میبینه و وقتی چیزی رو ابی ببینی یعنی یه جورایی زمان داره روی اسلو موشن حرکت میکنه ، همه چیز کند و بی روح ، عین رنگ آبی 

    و در اخر همون در خروجه ، همون دری که میاد از همه ی این سرزمین ها یه پیتزا مخلوط ریحون پسند درست میکنه و به درون حوض وسط باغ میندازه ، دقایقی بعد قراره وارد دنیایی بشه که توش پر از سروصدا و اهنگای کره ایه و همزمان زنان رو مادموزل و مردان رو موسیو صدا میکنن و شغل روتینشون مافیا هد بودن بزرگ ترین گنگ کشوره و اینکه ومپایر باشی یا گرگینه یا حتی یه هیبرید گربه و خرگوش برای کسی تعجب اور نیست و البته که همه هر هفته باید یه سری به جنگلا بزنن و همزمان صدای خنده های ساخل ناشی از قلقلک های دریا رو بشنون و با چوب دستیایی که دست همه به وفور پیدا میشه ، کار هاشونو از جمله ساخت اتیشو جمع کردن خونه و باز کردن قفل و غیره رو راحت تر انجام بدن .

    بلی اینه ذهن من گاهی اینقد سر صدای اهنگاش زیاد میشه که چیزیو نمیشنوم و گاهیم اینقدر از معجونای اسنیپ میخورم که سرم گیج میره یا حتی گاهی اوقات با یه ومپایر که مافیا هده مزدوج میشم ؛ هرچی که هست این ذهن منه و قطعا این یه تیکه کوچیکشه ، اگر قرار بود تیکه تیکشو بنویسم که یه کتاب به قطر چند سانت میشد ، قوانین هر بخش ، اتفاقات روتینی که برا ما غیر معموله یا اتفاقایی که برا ما روتینه و برا اونا غیر معمول و... همه همه زیادی ، زیادن 

    پ.ن خیلی طولانی شد ؟؟ (ییییییییییییی ) 

    پ.ن2 : کی خوندتش ؟ چنتا کتابی که تو کل پست اسم بردمو میگم ^^

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰

    معلمین ادبیات کمی ارام تر !!

    چرا اینقد معلم ادبیاتا وحشین ؟؟ الان ادبیاتمون میگه میخام با امتحانا و تکلیفا ب چخ بدمتون :/ یکی نیس بیاد بگه ودف چرا اخه مگه ما چی کارت کردیم ؟؟ چرا باید همزمان علاوه برکتاب و چرت و پرتای توش ، گلستان و بوستانو هم بخونم هم معنی کنیم هم بعضیاشو حفظ کنیم ؟؟؟ 

    خدایا به منم نگاه ک خواهشش 

    یکی بگه اخه خانوم معلم ، درسته شما تو المپیک ادبیات طلا گرفتی ، رتبه کنکورت دو رقمی شده ، چنتا لیسانس باهم گرفتی ، درسته نابغه ای ، درسته کیم نامجونی ؛ ولی ... من... و دوستام. ... نابغه .... نیستیم .... نمیتونیم .... نمیکشیم .... خواهش میکنم بفهمید ... درک کنید ... 

    همزمان که من دارم اینجا به خاطر تکالیف بی انتها و درس های نامجون فهم خانم معلمی که همیشه باعث میشه به عقلم شک کنم ، گریه میکنم؛ دوستم اونور تو پی وی به خاطر فیکی که خونده ، دار عر میزنه و میگه تهیونگ بعد از اینکه با احتمالن معشوقش کات میکنه دختر باز میشه ، خیلی عوضی میشه و نباید دیگه اون فیکی که به خاطرش حاضر نبود بیاد جواب های منو بده ، نخونه چون تهیونگ خیلی بیشعور شده ولی من بهش میگم نه اتفاقا تهیونگی که استایل پسرای بدو داشته باشه واقعا جذاب میشه ، و اون همین جور فحشایی میده که به احتمال زیاد اگر کسی اونارو بخونه یا به خاطر بعضیاشون به عقلش شک میکنه و به خاطر بعضیای دیگه میبتش زندان به جرم فحاشی و این منم که همچنان دارم روی این نظریه پافشاری میکنم و با حرفا و ایموجی های قشنگم که باز اگر کسی اونا ببینه منو به خاطر ... بگذریم که به خاطر چی میبرنم زندان ^^ 

    خلاصه که معلمین ادبیاتِ بهاری لطفن کمی ارام تر ، کسی به دنبالمان نیست به خدا 

    پ.ن: بهاری ... شما به عنوان اسمش در نظر بگیرید...

    پ.ن2 : من واقعااااا دلم میخواد بخوابمممم ، دلم یمخواد بخوابم وسطش یکمم زندگی کنم ولی الان دارم زندگی میکنم وسطش میخوابم ، این زندگی ایده الممم نییستتت من خوابم میاددد 

  • ۳
  • نظرات [ ۳ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    بازم اسم میخواد ؟؟

    از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تراست ... دوباره تعطیلات بلند و بی دغدغه عیدم تموم شد ، قبل عید واقعا دوست نداشتم بیاد ، به خاطر خاطره خوبی که توسط والدین گرام از عید تو مخم حک شده ، حالم از هرچی عید و بهار و کلن جاده ی تهران قزوین و اون جای پارک و اون خیابون کوفتی بهم میخوره ، اره درسته که این اتفاق پیارسال شایدم پیارسال افتاد ولی از بعد اون دیگه متنفر شدم از عید ، حس میکردم تقصیر اونه ، تقصیر عیده لعنت شدس که همیشه همه اتفاقای گند توش میوفته ، امسالم به احتمال زیاد قرار بود به همون اتفاق لعنت شده بیوفته و به احتمال صد برابر بدتر ، ولی خب فکر کنم امسال ، عید تصمیم گرفته بود رویی که پر از ارامش بوده رو نشونم ، نشونمون بده ؛ البته از اون نوع ارامش واقعی هم نه همون معمولیا که فقط باعث شده بود به درس و تکلیف فکر نکنم و گرنه فکر کردن رجب اون زلزله بزرگ و ترس از پس لزره های کوجیک و بزرگ که فکر کنم تا اخر عمرم ولم نکنه ...

    به هر حال قرار بود بیام بگم دوباره روتین زندگی شرو شده ، دوباره صبح بیدار شدن با 5 تا الارم پشت هم ، جواب دادن به حضور غیاب ها با صدایی که مثل خرس کلفته و داشتن بحث کوچیکی با مامانم مبنی بر اینکه چرا به جای عین ادم صبونه خوردن یه گالن نسکافه میریزم تو معدم و گوش دادن به نصایح وی درباره مضرات صبحانه نخوردن و بیماری های لا علاجی که ممکنه یه نفر بدون خوردن صبونه پیدا کنه ، شرو شده؛ ولی خب خیلی یهویی عصابم به خاطر یاد اوری اتفاقات اون چند روز و جو های سنگین حاکم بر خونمون و خلاصه کلن اون عید لعنت شده که روز 14 ام وقتی رفتم مدرسه هیچی نداشتم به عنوان خاطره عید تعریف کنم و از اونجاییم که دوست صمیمیم هم دیگه باهام دوست نبود فقط چون کلاس هامون جدا شده بود  هیچ کسی هم نداشتم و مجبور بودم تنهایی نکاه های عجیب بچه هارو رو خودم حس کنم ، خب اونا اینجوری بودن که هرکی تنهاس یه مریضی ای چیزی داره برا همین پنج سال دبستان تنها بودم :) تا اینکه کلاس پنجم یه کسی که واکسینه شده بود اومد پیشم و دوستم شد ولی خب اون میخواست دوستیای جدید رو تجربه کنه :) و وقتی کلاسامون تو سال شیشم جدا شد ، اونم تنهام گذاشت:) بگذریم ...

    خلاصه که اره از امروز دوباره روتینا شرو شده ولی من میخوام هر روزمو خاص کنم ، میخام برم رو بالاپشتمون خونمون کتاب بخونم ، شاید وسایل نقاشیمو ببرم اون بالا ، شاید یه اتاق برا خودم بسازم ، شایدم وقتی میریم گیلاس گایلاسیتی ، جونورای جدید پیدا کنم ، اتفاقای خاصو بسازم ، ولی فقط خودمم که میدونم اینا همینجا نوشته میشه و منی که بعد از نوشتن این متن وی پی ان رو روشن میکنم ، میرم واتپد و یه فیکی چیزی رو میخونم و تمام روز رو توی تختم یا دراز کشیدم یا دارم این ده سوپ دانلود میکنم که برم ببینمش و هیچ کدوم اتفاق نمیوفته ، ولی شاید اینبار متفاوت باشه ، شاید پیش بینی هام اشتباه دراد و امارمو بهم بریزه حقیقتن هیچ ایده ای ندارم که این کارو میکنم یا نه شایدم کردم شایدم نه ولی امیدوارم بتونم بکنم ...

    پ.ن: چرا اینقد دلم میخواد برم گیلاس ؟؟ یا برم رو پشت بوم خونمون که اصلنم جای نشستن و گذروندن وقت رو نداره ؟؟؟

    پ.ن 2 : شماهم اگر دوتا خواهر داشتید که قوی ترنی ماهیچه بدنشون زبون نان‌استاپ حرکت میکرد و همین طور بدون هدف فقط حرف میزدن حتی تو گرمترین روز مرداد که کولر هم دلش یه شربت گیلاس با چنتا یخ توش میخواد ، دلتون هوس بیابوب اتاکاما رو میکرد :/

    پ.ن 3 : خدای به چ دلیلی باید اسم بزاریم ؟؟؟ اصن من دیگه اسمای اینارو بدون هیچ ربطی بهشون میزارم ، البته شاید ی ربط ریز داشته باشه ، خیلییی ریز #الکی_چرت_و_پرت_نگوییم

    پ.ن 4 : خیلی دلم میخاد یکیو پیدا کنم و براش رپ طور غر بزنم ، غر بزنم وغر بزنم ، ولی نه حال دارم 74 تا ماهیچه تو صورتمو تکون بدم تا یه صدا ازم خارج شه و نه دلیلی برا غر زدن مدیونید فک کنید حوصله ندارم به دلیلشم فک کنم :/

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    افسانه نهنگ های ساحلی!

    دیروز داشتم تو نت میگشتم، یهو چشمم به یه نوشته بلد شده خورد "خود کشی نهنگ ها" . موسم رو تکون دادم روش و وقتی شبیه یه دست با انگشت اشاره باز شد ، روش کلیک کردم ؛ خوندم و خوندم ، و همزمان به عقل دانشمندان شک کردم ، واقعا دلیل مشخصی نداشت ؟ چطوری ؟ ینی هنوز نمیدونن نهنگا چرا میان ساحل ؟؟ خب شاید یه افسانه قدیمی بینشون هست که اگر برن ساحل میتونن با ادما دوست بشن ، شاید تو اون افسانه اومده " و هنگامی که ب سمت خشکی کِرِم رنگ دوید ، تمام درد هایش در چشم برهمزنی ناپدید شدند " شاید به خطر اینه که به سمت خشکی میدون ، شاید درد دارن ، قلبشون با هر بار زدن درد میکشه ، برا همین میان سمت ساحل . البته شاید هم میخوان دوست پیدا کنن ؛ شاید بین خود نهنگا کسیو نداره ، برا همین میاد ساحل تا با غیر همنوعش دوست بشه ، یا شاید هم امید داره که یکی مثل خودش در اونجا انتظارش را میکشه ....

    دلیل این اتفاق هر چیزی که هست هنوز مشخص نشده ، شاید بتونم من مشخصس کنم ؟ البته اگر تا وقتی من بزرگ نشدم کسی کشفش نکرده باشه ، البته من دوس دارم تبدیل بشم یکی مث رولینگ ، مونتگمری ، هوگو ... دلم میخواد تبدیل به یکی بشم که ادما وقتی میخوان بیوگرافیمو حفظ کنن مجبور باشن دوتا قرن رو حفظ کنن ، یاد یه خاطره افتادم؛ فک کنم کلاس سوم یا چهارم بودم که باید سال های زندگی یکی رو حفظ میکردیم و اون بنده خدا هم دو قرنی بود یادم نی کی بود بروم نیارید و خب من؟؟ من فک کردم طرف دویست سال عمرر کردهههه و یکی از برگزیده هاست و چون هیچ کس به این واقعه دویست ساله بودن یه فرد تاریخی اشاره نکرده بود فکر کردم من هم یه برگزیدمم . من اون موقه خیلی فیلم نمیدیدم ولی نمیدونم واقعا این ایده از کجا پیدا شد بدون جلب توجه افکاری مبنی بر احتمالات برگزیده بودن رو کنار میزنه

    پ.ن : نگفته بودم یکی از فانتزیام اینه که یه فرد برگزیده خفن باشم که قراره دنیا رو از دست زامبا اخرالزمان نجات بده ؟؟ البته این در حد یه فانتزیه چون فرد واقعی ای که قراره بیاد و دنیا رو از اخرالزمان نجات بده ، یه روز به حجر السوت املاشو بلد نبودمم تکیه میده و دست راستشو میاره بالا و میگه انه مهدی ، و به طرز عجیبی در همون لحظه همه دنیا از اینکه مهدی فاطمه بالاخهر بعد از هزارو هشتصدو خرده ای سال غیبت ظهور کرده و قراره دنیا به زیبا ترین حالتش برسه خوشحال میشن ، البته افرادیم که ناراحت میشن کم نیستن ولی خب بی گناهان و مظلومان و صادقان و پاکان ، خوشجال میشن و خب این افراد کم نیستن ... 

    پ.ن2: شمام سر کلاسای دینی فاز عرفانیتون میزنه بالا ؟؟

    پ.ن3 : خدایی چطوری از خودکشی نهنگا رسیدم به ظهور امام زمان ؟؟؟

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰
    اگر نبودم زیر پتو و لابه لای هودیام و ما بین رنگ ها پیدام کنید اگرم باز پیدا نشدم نگردین واقعا نیستم