الان سر کلاس ریاضیم ، حقیقتا هیچی ازش نمیفهمم ، حس میکنم وارد یه سیاره جدید شدم که با به زبون خاصی حرف میزنن ، و این وسط تنها کسی که بینشون فضاییه منم و به نظر من تنها کسیایی که فضایین اونان. نتمون امروز نابود شده بود ینی وصل میشد ، بد دقیقا یه دقیقه بعد قطع میشد . بدشم که دیگه قط شد و دیگ وصل نشد . منم ولش کردمو رفتم یکم تو خونه چرخیدم ، چرخیدن من تو خونه به معنای به صدا درومدن صدای جیغ خواهرام که دوتا گوشتو بهم وصل میکنه 

***

الان دلم میخواد یه پایه بوم بود ، یه بوم روش ، یه پالت رنگی که پر از رنگ بود و داشتم غروب لب دریا رو همزمان با نگاه کردنش میکشیدم . و البته که باید یه بیلر سوت جینم تنم میبود که روش پر از لکه های رنگ بوده باشه با یه کلاه کج از اونا ک تهیونگ میزاره سرش بد پایه بومم توی شنای ساحل بود و پایینش به خاطر موجا که بهش میخوردن خیس میشد. و همزمان آهنگ بلو آند گری یا شاید زیرو اوکلاک هم پخش میشد ، البته نمیتونم دقیق بگم چه اهنگی ولی هر چی بود یه چیزی میزاشتم منو یاد کسایی بندازه که لبخندام فقط به خاطر اوناس . من دلم میخواد وقتی خورشید داره تو آب دریا غرق میشه رو ببینم ولی خب بابام از دریا خوشش نمیاد ، میگه ادمایی که اونجان لباساشون مناسب نیس ، نمیدونم خیلی شلوغه ، خیلی شرجیه و... ولی من میدونم ، به طور قطع با دریا قهره همون طور که دوست فضاییم بود ، نمیدونم باهاش دوس شد یا نه ولی خب به هر حال ؛ من عاشق دریام ، جوری دوسش دارم و ازش ارامش میگیرم که حتی با اینکه کلن سه دفه رفتیم و اونم نهایت نیم ساعت چهل دیقه لب ساحل نشستیم ، ولی میتونم صدای خنده های ساحل که به خاطر برخورد موهای دریا به دلشه رو تو ذهنم بشنوم و از همون ارامش زیادی بگیرم .

***

حقیقتا درس آمار یکی از چرت ترین درسای دنیاس ، البته اگر کل درس ریاضی و علوم رو فاکتور بگیریم . 

***

پریروزا رفتم خون دادم ، چرا ؟ چون ضربان قلبم خیلی زیاده گاهی میره رو 130 ! حالا از خدا ک پنهون نیس از شما چه پنهون ، من همیشه به اینکه ومپایرا و موجودات ماوراییی واقعین اعتقاد داشتم ، و البته بیشتر به وجود ومپایرا ، حتی گاهی اوقات دعا میکنم خودمم یه ومپایر باشم ؛ میدونم میدونم یکمی خل و چلم ولی خب تنهاییه و رویا پردازی دیگه ، اینکه وقتایی که نشستم و خیلی تو فکرم به احتمال زیاد دارم به اینکه چجوری یه ومپایر بشم فکر میکنم البته گاهی هم به ذهنم خطور میکنه چجوری تبدیل به نارنگی یا شیر موز یا حتی اسپرایت بشما ولی خب اینا همین در حد ایده میمونن .

اوف گفتم رفتم خون دادم ، همش از اون روز دارم فک میکنم چی میشه مثلا اون خانومه که خونمو قراره ازمایش کنه ، یهو یه فاکتور عجیب تو خونم ببینه بد شک کنه ببرتش پیش استادش ، استادش ببینه واااوو من یه ومپایرم بد یهو یه شب بیان خونمون منو ببرن ؟؟ وای فکرشم جذابه من بیش از حد خیال پردازم 

***

کلاس ریاضیم هنوز تموم نشده و این نشون میده که واقعا یا من فضایی ای بین اونام یا اونا فضایی هایی دور منن ، حقیقتا هیچی نمی فهمم چون حتی یه کلمم از اول سال جدید 1400 به کلاسا گوش ندادم و حالا فهمیدم کتابامون دارن تموم میشه!!  

**

نوشتن خیلی حس خوبی میده حتی شاید بیشتر از غر زدن !

***

دارم بالاخره دزیره رو میخونم !! هم کتابش هم فیکش واقعا قشنگه ، بیش اندازه ، کتابش یکم یه جوریه زیاد فکرمو درگیر نکرده ، البته هنوز من نرسیدم به جاهای باحالش ولی فن فیکشنش به طرز ترسناکی تمام ذهنمو پر کرده و البته که نمیزاره هیچ فیک دیگه ایو شروع کنم الان نزدیک چند روزه شروع کردمش ، صفحه فکر کنم 500 ام واقعااااااا قشنگه خدایا حس میکنم بد از این دگه هیچ فیک دیگه ای نمیتونم بخونم !

***

چرا کلاس ریاضی تموم نمیشه ؟ قشنگ منتظرم ساعت بشه دوازده و نیم که بدش برم سریع نمازمو بخونم بد گوشیمو از مامانم بگیرم و بدش مسیر لاک اسکرین - پی دی اف دزیره رو طی کنم و تا دم اذان مغرب فقط بخونم یا شایدم بخوابم بلکه این بوی غذا اینقدر معده خالیمو به غرغر نندازه ( چرا وقتی من روزم غذای مورد علاقمو درست میکنی مادر من ؟)

.

.

پ.ن : چرا حس میکنم اینا شبیه نقل قولای این ادمان که مردن ؟؟ 

پ.ن2: چرا باید مامان بزرگ و بابابزرگم کرونا بگیرن و ما نتونیم بریم اونحا ؟؟ قبلا یکی دو هفته پیش هر وقت میخواستیم بریم خونشون کلی غر مزدم ولی حالا میبینم ای وای چرا اخه ؟ چرا وقتی یه انسانو از یه چیزی که حتی شاید بهش فکرم نمیکرده ، محروم کنن ، عاشق اون چیز میشه ؟؟ واقعا خلقت انسان خیلی عجیبه !

پ.ن3 : نه تنها هیچ ایده ای ندارم که چی بنویسم بلکه هیچ ایده ایم برا اینکه چی بکشم هم ندارم ، پینترست و اینستا و اینام که هیچی ندارن .