6 روز مونده … اگر حساب کنیم ، میشه صد و چهل و چهار ساعت ؛ و به عبارتی تا تغیر کردن یک قرن ، تنها صد و چهل و چهار ساعت باقی مونده صد و چهل و چهار ساعت پر از استرس و اضطراب برای منی که همیشه از عید و تحویل سالو کلا اول سال ، خوشم نمیاد. من این روزشمار هارو به خاطر خوشحالیم یا ذوقم که عید داره میاد و یه قرن جدید شروع میشه نمی نویسم ، بیشتر به عنوان یه تلگنر ، یه اشاره به خودم که بفهمم تا اون لحظه ی مسخره تحویل سال فقط n روز و n ساعت باقی مونده.
دیدید اواخر سال که میشه جک هاییم که تم حلالیت و اینا دارن زیاد میشن ؟ یکیشون چند وقت پیش به تورم خورد( آخره ساله بیاین کارای بد گذشته رو فراموش کنیم و کارای بد جدید یاد بگیریم …) . اولش بهش خندیدم و گذشت اما حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم همچینم دروغ نمیگه … ادما همیشه همین طورن هیچ وقت تلاشی نمی کنن که بهتر بشن حداقل ادمای دور و بر من که اینجورین ، این مدلین که حتی اگ سعی بکنن خوب بشن هم اون وسط راهشون به قدری دیگران رو اذیت میکنن و رفتار های زیباشونو به رخ بقیه میکشن که همونجا راهشون تبدیل میشه به یه دور بر گردون که به قدری ناگهانی و تند میپیچه که به افرادی هم که به عنوان تماشاچی دورش وایسادن رو میندازه زمین ، اونقدر محکم میخورن زمین که میشکنن ، و صدای شکستنشون اونقدر بلنده که حتی پرنده هایی هم که روی درخت ها در حال استراحتن رو فراری میده . و این در حالیه که خود اون ادم حالا مایل ها از اون دور برگردون دور شده و این صداهارو نمیشنوه ، حتی اگرم وسط راه صدای بارونی که اون منطقه رو کامل خیس کرده رو بشنوه ، صدای رعد و برق هایش را بشنود برنمیگردد ، او فقط زمانی می چرخد و پشتش را نگاه میکند که اون شکستگی ها ترمیم شدن و حالا اونجا یه رنگین کمون هست ، و دوباره تصمیم میگیره برگرده و خوب بشه تا بلکه بتونه به افراد منطقه ی رنگین کمانی بپیونده که دوباره بارون اون رنگین کمون رو از بین میبره ؛ البته این تقصیر اون نیست که با هر بار چر خیدن حول اون میدون باعث و بانی شکستن اون تماشاچی های چینی میشه ؛ خودشم ناراحته از این که توی یه میدون بدون خروجی داره میچرخه ، و من میترسم که خروجی این میدون رو پیدا کنه چون هر چند بار هم که تماشاچی های چینی رو شکسته باشه و اونا پر از کلی ترک باشن ، ولی باز به عنوان یک تکیه گاه، بهترینه و وقتایی که هنوز به نیمه ی دوم اون میدون لعتنی نرسیده ، خیلی خوبه ، اونقدر خوب که میخوای وارد پیست بشی و بچسبی به ماشین و نزاری به اون سمت بره … به اون سمتی که باعث میشه ازش متنفر بشی ، از خودت متنفر بشی ، از همه کس و همه چیز متنفر بشی ، جوری نفرت پیدا کنی که حتی به مرگ پیرمرد مهربون هزارو سیصد ساله هم توجهی نکنی ، حتی از نوه اش هم که تازه بدنیا اومده هم متنفر میشی … ای کاش اون پیست مسخره یکم ، فقط یکم کوچیک تر بود ، اینجوری حداقل یکم زود تر میتونستم نفرتم از همه چیزو کم کنم … (: