دو پسر مو فرفری ای که رو به روی هم توی کافه نشسته بودند و به موسیقی در حال پخش که سکوت محص کافه خلوت را دلنشین میکرد گوش میسپرند و در سکوت سعی در رفع دلتنگی میکردند که با حرف پسر مو مشکی سکوت لذت بخششون پایان یافت.
_ بعد از اینکه فهمیدم مشکلم چیه هر شب و روز و هر لحظه دعا میکردم بعد از جراحی یا بمیرم یا این اتفاقات تموم
شن.
کمی مکث کرد و موهای فرش را از جلو چشم هایش جابه‌جا کرد و ادامه داد
_ و اون لحظه که رفتم توی اتاق عمل واقعا ترسیده بودم ؛ همین طور وقتی بهوش اومدم . باورت میشه من نزدیک به ده ساعت بهوش بودم ولی میترسیدم چشمامو باز کنم ، میترسیدم چشمامو باز کنم و توی جایی باشم ک نباید باشم ، ینی مرده باشم ...
+ چه جالب منم
پسر مو بلوند با حس و حال عجیبی گفت ، توی لحنش هم ناراحتی بود و هم ذوق و تشخصی این دو واقعا سخت بود . هنگامی که این را گفت یک جرعه از قهوه اش را خورد و صورتش با حالت با نمکی جمع شد.
_ توهم دعا میکردی من بمیرم؟
متعجب بود جیمین که خبر نداشت. نه از اون بیماری نه از اتفاقاتی که میخواست به خاطرشون بمیره . اون فقط یه گوشه دنیا بود و احتمالا با دلتنگی داشت زندگی ارومشو میکرد.
+ نه هر شب دعا میکردم فردا رو نبینم و بعضی صبحا میترسیدم چشمامو جایی ک نباید باز کنم یا شبا گاهی از ترس خوابم نمیبرد ....البته این بهونس تقریبا کل شبو یا داشتم فکر میکردم یا به طرز رویایی ای مرگم رو تصور میکردم شایدم حالات اسیب زدن به خودم؟
_ شوخی بامزه ای بود پارک .
موهای فر بلوندش را با انگشتانش جا به جا کرد و در چشمان فرد مقابلش خیره شد التماس را میشد از چشمانش خواند. با لحنی ک با کمی خنده و اعتراض مخلوط شده بود گفت
+ چرا من هیچ وقت نمیتونم این شوخی رو عملی کنم؟ هر بار نقشم شکست میخوره و هیچ کس حرفمو باور نمی کنه .
و با غم خنده بلندی کرد که چشمانش را بستند . این ویژگی یکی از هزاران ویژگی های پسر رو به روش بود که تهیونگ براشون میمرد. ولی اون غم توی خنده اش چی میگفت ؟ یا اون نگاه های ملتمس؟ نکند کاملا جدی بود؟
اون جیمین رو از خودش بهتر میشناخت ، میدانست هنگامی که ناراحت است چه میکند یا وقت هایی که خوشحال است چه واکنشی نشان میدهد ، او همه را میدانست اما چند سالی بود از دیدنش محروم بود شاید تغییر کرده بود دقیقا مثل خودش .
یک جرعه از قهوه رو به ‌روش خورد طعم گس و تلخی غیر قابل باورش نه تنها دهانش را بلکه کل صورتش را جمع کرد و لرزه ای به وجودش انداخت.
پسرش حالا داشت لبخند میزد، نه یک لبخند دردناک که حتی اتش را سرد میکند ، بلکه لبخندی که باعث تسریع در رشد گل ها میشد ؛ درسته او هنوز پسرش را ، معشوقه اش را و تمام زندگی اش را مثل کف دستش میشناخت چون تنها جایی ک جیمین خود حقیقی اش بود

__

من.بالاخره.تونستم.بنویسم.