و روز اخر ... خودکارش را ماهرانه بین انگشتانش میچرخاند و به بخار هایی که رقصان از فنجان قهوه دور میشدند متفکرانه نگاه میکرد ؛ کاغذ های کرم رنگ روبه رویش را با چند ضربه به روی میز چوبی ، مرتب کرد . همان طور که با یک دستش فنجان پر از قهوه تلخ را بلند میکرد ، زیر لیوانی اش را هم برداشت و مثل پرنس های انگلیسی قهوه رو خورد. درسته که الان توی سال هزار و نه صد و نود نبودن ولی خب به خاطر علاقه شدیدش به ان دوران و استایل ها و چیدمان خانه ها ، اتاقش مثل ماشین زمان میبود ، همه چیز همان طور کلاسیک و دهه نودی . از پوستر های مختلف روی دیوار گرفته تا اون رادیو ی کوچکی که روی زمین بود و به خاطر نبود نوار کاست ، خش خش میکرد ؛ و همین طور نوع رفتار و استایلش کاملا شبیه ان دوران بود .
نوشتن را هم دوست داشت و خب الان هم همان طور که یک پایش روی پای دیگرش بود و زیر نور افتابی که از پنجره باز اتاقش به صورتش میخورد ، داشت در ذهن شلوغش به این فکر میکرد ک چ بنویسد و چگونه احساساتش را در چند کلمه جای بدهد و رسم حلالیت خواستن اخر سال را چگونه بنویسد تا مخاطبانش جذبش بشوند . بالاخره دقیقا همزمان با نسیمی که به روی صورتش خورد ، ایده ای هم به ذهمش رسید ، انگار که نسیم ملایمی که بوی بهار درش انچنان هم کم نبود ، ان ایده را اورده بود . به خاطر وسواسی ک به نظم کاغذ ها پیدا کرده بود ، ان ها را با چند ضربه روی میز دوباره مرتب کرد و خودکار را از سکوی رقص بین انگشتانش ، بیرون اورد و حالا ان را روی کاغذ های کرم رنگ کاهی میرقصاند :
《" امسال بالاخره تموم شد " جمله ای بسیار معروف که همیشه مثل تیتر های خبری اول تمام متن های فورواردی اخر سال هست ؛ و خب من نمیخوام اینجوری شروع کنم ، میخوام جور دیگری نگاه کنم شاید اگر برعکس نگاه کنیم بهتر باشد .
" بالاخره اول سال امد " شاید این بهتر باشد ، مثبت تر باشد ، خب اره من همیشه میگم که اخر هارو بیشتر دوست دارم تا اول ها و اولین هارو، ولی اینجا ، خب به نظرم اگر به اولش نگاه کنیم یکم جالب تر بشه و همین طور باعث بشه متنت نسبت به بقیه یکم فرق کنه .
اول سال هم داره میاد ، اول سالی داره میاد که به نظرم یکم خسته است ، مثل همه ادم هایی که از کرونا خسته شدن ، ولی اصلا شده به این فکر کنید که ایا اون موجود کوچیک احتمالا سبز رنگ چی ، اونم خسته شده یا همچنان پر قدرته ؟
من که میگم احتمالا خسته شده ، بالاخره هر چقدرم که بی رحم باشی باز دلت برای اون بچه های کوچولویی که توی پارک یا کنار بزرگ راه ها میشنن و پاهاشونو توی دلشون جمع میکنن و به خاطر تب و بدن دردشون گریه میکنن، میسوزه . دلت برای اون مادری ک تب کرده و حتی صدم ثانیه ای نیست که استرس اینو نداشته باشه که بچم چی ، میسوزه یا اون پرستاری که در لحظه نگران حال چندین بیماره و به اینکه ایا پسرک کوچکش در خانه غذا خورده یا نه و ایا دختر کلاس اولی اش تکالیفش را نوشت ؟ قطعا از همه اینا خسته میشی ، /پس احتمالا به خاطر همینه که اینقدر تغییر میکنه ، این تغییرات به خاطر سختیایه که میکشه ، سختیایی که از دیدن درد کشیدنای مردم میکشه ؛ اون اینارو میبینه و ترجیح میده تبدیل به یکی دیگه بشه ، تبدیل ب چیزی بشه ک از اون سختیا خاطره ای ندارن .
نمیدونم تا اینجا رو خوندین یا نه ولی خواستم بگم کرونا هم شاید منظوری نداشته باشه ، شاید اون مجبور شده این کارو بکنه ، مجبور شده بیاد ، فاصله بندازه ، بکشه ، بدنام بشه ، تبدیل به یکی از کشنده ترین ها بشه اما شاید خودش نخواد ، میدونید اینکه مجبور باشی بین افرادی ک همدیگر رو دوست دارن و بهم عشق میورزن فاصله بندازی خیلی سخته ولی خب قطعا اگر اون نبود ، اگر اون موجود سبز رنگ نبود ، شاید من قدر ادمای دور و برمو نمیدونستم ، نمیدونستم اینقدر مهمن ، شاید اگر اون نمیاومد من هم نمی فهمیدم چه قدر مدرسه رو دوست دارم ، خداروشکر تاحالا مجبور نشدم ب همنشینی باهاش برم ، چون میدونید کلا از مهمونی و اینا خوشم نمیاد و خب حالا دیگه شما فرض کن صاحب خونه خود کرونا باشه و میهمانانش بقیه مریضا و ازم با سرم و ماسک اکسیژن پزیرایی کنن ، تصورشم نمیخوام بکنم ...
خلاصه که این همه حرف زدم و گفتم و گفتم چون میخواستم اول سالی بهش بد نگاه نکنید ، البته ک موجود بدیه و باید ازش دوری کرد ولی خب شاید تقصیر خودش نباشه شاید خودش هم از این کار نفرت داشته باشه ، گرفتن عزیزان کلی ادم کار اسونی نیست ، اصلا اسون نیست ...》
به پشت صندلی تکیه داد و همزمان صندلی را چرخاند ، برای پایانش ایده ای نداشت ، نمیدانست اصلا چرا این حرف را شروع کرده چرا این هارا گفت ، هدفش از این ها چ بود ؛ هیچ کدام را نمیدانست ، و حالا مانده بود چگونه پایانش را در ذهن شلوغ و پر سروصدایش پیدا کند ، پایان بازیگوشی که هر بار جایی پنهان میشد .
موهایش را که انگار در بی نظمی مسابقه داشتند را با تکان دادن سرش به بالا فرستاد ولی موهایش هم مثل خودش تا چیزی را ک میخواستند به دست نمی اوردند رهایش نمیکردند ، دوباره با سماجت بسیار روی پیشانی اش ریختند و بسیاری موفق شدند داخل چشمانش بروند . با خشمی که ناشی از موهای بی نظم و پیدا نکرد پایان برای متنش ، ب وجود امده بود؛ روی میزش به دنبال کش کشت ، موهایش زیاد بلند نبودند راستش انقدر کوتاه بودند ک فقط میتوانست چنتا از انها را بگیرد و با طنابی شبرنگ بهم محکم ببنددشان ؛ و خب این تنها راهی بود ک ان موهای بازیگوش و شلخته تصمیم ب تسلیم شدن و اعلام باخت در ان مسابقه مسخره میکردند .
دوباره فنجان قهوه را با همان حالت پرنس طور بالا اورد ، و با اولین قلپی ک خورد ، بهترین ایده به ذهنش رسید ، "نوشتن یک متن دیگر و رها کردن ان نوشته ب درد نخور ب امان خدا " . همان طور که ناخداگاه برای بار سوم کاغذ هارا به میز میزد تا مرتب شوند ، زیر لب گفت : بینگو ... قهوه همیشه جواب میده میدونسم. و اینبار انگشتانش خودکار را از بین لب های دخترک نجات دادند و شروع کردند به نوشتن :
اخر سال که میشه همه تصمیم میگیرن یه چیزی بنویسن ، یه چیزی بگن ، و خلاصه از همدیگه حلالیت میطلبن چون دلشون میخواد سالیو که شروع میکنن سالی باشه که همه چیش نو باشه ، از لباس و وسایل خونه و گرد خاک هایی ک قراره روی وسایل بشینه بگیر ، تا کینه ها و رحم ها بی رحمی هاشون ، و خب من هم از این قاعده مستثنا نیستم ، اولش میخواستم یه حلالیت خاص و جالب بکنم ولی خب به نظرم اومد شاید همین حلالیت معمولی و در عین حال صادقانه بهتر باشه ، به نظر من درخواست بخششی ساده که از عمق وجود باشه با ابراز تاسف الکی برای کار های بدی ک کردیم و قرار باز هم بکنیم ، خیلی فرق داره و خب کیه ک دلش بخواد الکی عذر خواهی کنه ؟
برا همین از همین جا از همه کسایی ک ناخواسته اذیتشون کردم یا ناخواسته با حرفام و شوخیام یکم ، حتی به اندازه یه پروتون بی جرم، ناراحتتون کردم ، عذر میخوام امیدوارم این اول سالیه حلالم کنید ... * تعظیم کردن شبیه پرنس های انگلیسی ")
پ.ن سال نوتون مبارک ^^