پرت و پلای کاملا بی محتوا

با جیغ نسبتا بلند مادرش که مثل همیشه از شلخته بودنش و نامرتب بودن اتاق گله میکرد و تهدید میکرد اگر تا چند دقیقه دیگر بیاید و همچنان این اتاق نامرتب مونده باشه ، بهشت زندگیشو تبدیل به جهنم میکنه ، تقریبا نیم متر که نه ولی چند سانتی جابه جا شد و در جواب مادرش گفت : ای مارد گرانبها ایا شما همچنان نمیدانید که شلختگی نشانه ای از نبوغ افراد است ؟ و لبخند مزحکی را هم ضمیمه جملات به اصطلاح حکیمانه اش کرد. در جواب با غرش بلند مادر که حتی حاضر بود قسم بخوره موهایش به خاطر صدای بلندی که اینجاد شده بود ، کمی تکان خورده بودند  رو به رو شد که میگفت حاضر است دخترش سندروم داون داشته باشد ولی اینقدر شلخته نباشد تا ابرویش جلوی مادربزرگش مادرشوهر گرانقدر مادر نرود. 

نگاهی به وضعیت اتاق، میز و خودش انداخت ، انقدرم نامرتب نبود ، دسته کتاب های هری پاتر رنگارنگ و دزیره که روی هم گوشه ی میز بودن و جلویشان کتب کار اضافه ها بودند که به احتمال زیاد قرار بود مت ها انجا خاک بخوردند و با روتین دخترک 14 ساله آشنا شوند . البته این کتب روی دوتا بوم سفیدی بودند که هنوز از توی بسته در نیومده بودند و همچنان روی میز در انتظار یارش قلمو نشسته بود تا بیاید و همی خوش بگذرانند. البته فقط همین روی ان میز نبود ، پالت رنگی که به خاطر استفاده های مکرر رنگ به تارو پورد پلاستیکی اش هم نفوذ کرده بود ، روی چادر نماز طوسی رنگی که روی همه ی این وسایل کتب هری پاتر ، کار اضاف ، بوم ها  سایه انداخته بود ، نشسته بود . کم جلوتر تقریبا وسط میز ، مانیتور سسیاه رنگ با گیبرد و کیس روی میز جا خوش کرده بودند، و البته که در حین گوش دادنن به سخنان دبیر فیزیک که از قضا خالش بود ، ران هم میدید. دیگر نگویم به حدی این میز به اصطلاح چوبی ام دی افیه با طرح چوب  شلوغ بود ، گویا گودبای پارتی یکی از وسایل داخل کشو بود ! چون حتی جلوی کیبرد که محل گذاشتن دست ها بود هم جای خالی نبود ، با مداد ها و کاغذ هایی که پر از طرح و اتود های مختلف بود پر شده بود و دخترک بدون هیچ توجهی به احتمالات خرابی انها ، دست هایش را روی سرشان چتر کرده بود و یا با دوستان خل و چلش  چت میکرد یا نگهبانی میداد کسی وارد اتاق نشود تا ببیند در حین کلاس فیزیک ، ران میبیند .

البته نا گفته نماند ، تختش هم که دقیقا پشتش بود ، وضعیت چندان جالبی نداشت ، لباس هایی که به خاطر اردوی شبمانی ای که در خانه مادربزرگ داشتند ، هنوز از هفته پیش روی تخت راه راهش درحال استراحت بودند ، یا سیم رابط بلندی که وظیفه اش رساندن غذا به گوشی دخترک را داشت ، مثل ماری که دل درد ناشی از هظم یک فیل دارد در خود میپیچد ، گوشه تخت افتاده بود . و راستی روی زمین اتاق هم با تکه های دستمال کاغذی و کاذ های پاره شده که همگی ناشی از استرس زیاد دختر به خاطر مسابقه پادشاه تایپ ران بی تی اس قسمت 133 خرد شده بودند ، تزیین شده بود و به موکت طوسی رنگ طرح داده بود

بد از انداختن نگاهی اجمالی به قضیه متوجه شد در هر شلختگی ای نظمی وجود دارد که هرکسی ان را درک نمیکرد ، چون واقعا به نظر اون الان همه چیز در سر جایش قرار داش. اما چون علاقه ای به پیدا کردن زندگی جلبکی نداشت چون تهدید های مامان تو خالی نیست و وقتی جای دمپایی ابری خیس ، رو بازوت تتو شد میفهمی واو شاید بهتر بود سندروم داون داشته باشی تا نبوغ خالص 

پ.ن: دتس ریل به جز اون دمپایی ابریه ^^ ولی واقعا به نظرم اتاقم مرتب بود :(                      

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    هیتر جان سوز آل بنگتن ، طرفدار متعصب و آرمی وفادار

    خیلی خوشحالم نمیدونم چرااا 

    نه اتفاقا دلیل داره ، چند روز پیش یکی از دوستام که قبلن هیتر جان سوز آل بنگتن بود ، اومد پی ویم گف میخوام یه اعترافی بکنم ، گفتم چی شده برگش گف من ارمی شدم و بایسمم جیمینه . منو میگی اینقد جیغ زدم و گوشی به دست تو اتاق تاریکم پامو محکم به زمین تختم کوبیدم که خواهرم بیدارشد یک عدد خوناشام که تمام عید شب ها میزیسته و صبح ها میخفته خلاصه اولش یکم از خوشحالی جیغ زدمو یکم شک کردم که نکنه داره دسم میندازه باهم همیشه ادمارو دست نمی انداختیم خلاصه این گذشت تا اینکه امروز تو گروه دوستام اعلام کرد واقعا ارمی شده و من ؟؟؟ خب من خونه مامان بزرگم بودم (طبقه دوم خونشون تو یکی از اتاقای تاریک روی یکی از تختای از کا افتاده چوبی که به جای استفاده از دشک های نرمالی که رو تختا میزارن ، از دشکای نرمی که رو زمین پهن میکنن ، استفاده کرده بودن خوابیده بودم و گوشی خودم دستم در حال چتیدن ، و گوشی مامانمم کنارم تو یوتویب داش برا فیلم اوت استریم میخورد ) همون طور که رو تخت بودم باز هیجان زده شدم و پامو زدم رو تخت ، خب زیر اون دشک چوب بود ، منم پامو محکم کوبیدم روش ، تقریبا پام نصف شد ولی می ارزید چون فهمیدم چرت و پرت نمیگه ؛ خلاصه که ارهه من یه هیتر جانسوز رو تبدیل به یه ارمی فداکار کردم و حالا چیز دیگه ای تو ویشز لیستم باقی نمونده مزدوج شدن تکوک ، کشیدن یه پرتره از یکی ، کشیدن یه نقاشی هایپر رئال ... اینا رو با کاغذ میپوشونم شما نبینید @.@

    پ.ن : واقعا ؟؟ وای هیچ وقت تو زندگیم اکانتی نداشتم که 54 نفر بخوننش اینطوری فکر میکنم که همه میخونن ولی چون اکثرن گشادیسم دارن کامنت نمیدن منم توقعی ندارم (ییییییی)

    او راستی استیریم زدین ؟ من خودمو نابود کردم سرش 

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • park reyhon
    • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

    پرت و پلاها پارت دو

    وارد حیاط شد ، هوای خنک ناخداگاه باعث به وجود امدن لبخند کم عمری روی صورتش شد. کفش های کرم رنگش را که به خاطر شیطونی دیروزش در حین پیاده روی، گلی شده بود را پوشید ، استین هودی گشادش را به راحتی روی مشتش جای داد و بعد از اون کلاه هودی را روی سرش گذاشت و به حیاط خیره شد .
    حیاط قشنگی بود که توسط اختلاف ارتفاع به اندازه دوتا پله دوقسمت شده بود ، یکی قسمت جلویی در حیاط خونه که نسبتا کوچک بود و نرده ی سفید فلزی ای داشت و روی راه پله ای که راه زیرزمین را باز کرده بود ، خیلی با وقار نشسته بود و باعث ساخته شدن سقفی روی اون راه پله نسبتا بزرگ بشه ؛ قسمت دوم هم تقریبا سر سبز بود ، یه باغچه بزرگ که توش سه تا درخت بزرگ بود و چندین بوته گل و بوته های سبز رنگی که لابه لای انها ، به ان باغچه کوچک خانه مادربزگ رنگ تازه ای داده بود و دوتا باغچه کوچیک که مثل حاشیه دور حیاط رو پر کرده بودن و با چهارتا کاج کوتاه پر شده بودن.
    همان جا توی قسمت کوچک تر حیاط زیر اندازی پهن کرد و رویش نشست ، اخر حیاط اصلی پر بود ، توی حیاط اصلی مهمانانی بودن ، مهمانای که با صدای جیک جیک یا گاهن قد قدشون نه تنها اذیت نمیکردند بلکه باعث به وجود امدن ارامشی عمیق هم میشدن . روی زیر اندار رنگی رنگی ای که به خاطر خاک رویش کمی کنه به نظر میرسید نشست ، اهمیتی نداشت اگر لباسش کمی خاکی میشد ، بالاخره می ارزید به خاطر ارامش خیلی زیاد الانش کمی لباس هایش هم خاک بخوردند. همین که روی زیر انداز نشست ، صحنه خیلی زیبایی دید ؛ اسمان ابی ای که به خاطر وجود ابر ها ، تبدیل به رنگ مورد علاقه اش شده بود ، نرده های خاطره انگیز سفید رنگ ، صدای جیک جیک پرندگان ، و مهم ترین بخشی که زیبایی بی انتهایی به این منظره میداد ، درختچه اقاقیا ای که پر از گل های بنفش رنگ بود و از لابه‌لای درخت های کاج پیدا شده بودند، و به خاطر رنگ متفاوتشون باعث ساخته شدن یکی از بهترین و زیبا ترین صحنه های عکرش شده بود ، البته اگر صدای مزاحم ماشین ها و سروصدای خانه ساز ها و همهمه ی بزرگ درون ذهنش را فاکتور بگیریم ....

    پ.ن : عکساشو خودم گرفتم ^^ حیاط خونه مامانبزرگمه تو حیاطشون مرغ دارن ، وسط تهران :/

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

    کیم ویکتور و کیم هکتور ....

    من معتقدم ایشون نه کیم تهیونگه ، نه گیم وی ، نه ته‌ته ، نه کیم فاکیگ تهیونگ ؛ الان در این جایگاه ایشون کیم ویکتورن 

    و خب منم میخوام اسم یکی از بچه هامو بزارم ویکتور 

    میدونید که ، هیچ ربطی هم به عکسای بالا نداره خیلی یهویی از اسم ویکتور و هکتور خوشم اومده .

    امم ... ایشون اینجا نه کیم جونگ کوکه ، نه کیم کوک ، نه جئون جونک وک ، نه جئون فاکینگ کوک ، نه بانی ، نه کوکی ، نه گوکی ؛ بلکه اینا کیم هکتور کوک هست ...

    حالا هکتور یه شوهر داره ، کیم ویکتور ، براهمین هکتور فامیلیش کیم شده 

    اسم بچه های منم در آینده بدون هیچ ارتباطی با عکسا ، قراره هکتور و ویکتور باشه 

    همین دگ به سلامت 

    پ.ن : میدونید که اسم وی ، از روی ویکتور به معنای پیروز گرفته شده دیگه ؟ 

    پ.ن2 : هکتورم از خودم دراوردم که به ویکتور بخوره 

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۰ فروردين ۰۰

    تبریکی با تاخیر ده روزه اما کاملا از ته دل

    من هنوز عیدو به یه نفر درست تبریک نگفتم ، به همه تبریک گفتم ولی به اون نه ؛ البته گفتما ولی خب اونجور که خودم میخواستم نشد ، میخواستم براش یه کار خاص بکنم ، کاری که هیچ وقت از یادش نره. میدونید معلوم نیست که ما تا کی زنده ایم ، مخصوصا الان که کرونا هست معلوم نیست بتونم به بچم بگم ببین ویکتور این اِسیه ، کسی که وقتی خوشحال بودم پیشم بود ، وقتی نارحت بودم پیشم بود ، کسی که وقتی چنتا وسیله چوبی که تو اتاقم خاک میخوردنن ، همدمم بودن باعث لبخند ها و قه‌ قه های از ته دلم بود ، کسی که وقتی حس کردم افسردگی گرفتم اینقد چرت و پرت بافت بهم و بهم مشاوره داد تا حالم خوب شد ، کسی که ازم میپرسید خوبم یا نه ، کسی که خیلی ناگهانی بهم میگفت میخوام بغلت کنم ، ولی لعنت، لعنت به این دنیای مجازی که نمیتونه تورو به جایی که میخای تلپورت کنه ، میدونید وقتی که میخوام ویکتور رو به اسی معرفی کنم ، احتمالا باید تو یه پیک نیک باشه چون اگر بخوام همه خوبیاشو کاریی که کرده و حرفایی که بهم زده رو تعریف کنم ، احتمالا خورشید زرد ، دوبار اسمون آبی رو صورتی کرده .

    فک کنم اسما ینی نام ها ، حداقل من اینجوری معنیش میکنم ، چون من وقتی یکیو خیلی دوسش دارم روش هی اسم میزارم ، هی اسمشو عوض میکنم هی لقب بهش میدم ، اسی ، اسب ، مامان ، موچی ، شوکولات ، پیشی ؛ اینا بخشی از القابته که خودت میدونی . ولی خب یه سریم اسم هست که تو با اونا ساخته شدی ، ینی اسما بالار ، متشخص از چندین نام و ویژگی خاص . چرا خاص ؟ چون دوست منه ، دوست من بودن کار هر کسی نیست ، ولی خب تو تونسیتی منو تحمل کنی ، همه رفتارای بدمو دیدی و چیزی نگفتی ، البته ممکنه گفته باشی ، ولی هیچ وقت باعث نشدی ناراحت بشم ؛ حاضرم اینو قسم بخورم 

    خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم ولی خب چه میشه کرد وقتی یه میز پر از دسر های خوشمزه میبینی نمیتونی فقط از یکیشون بخوری ، توهم دقیقا همینی ، یه میز که از دیس ها و جام های پر از ویژگی خوب ، شلوغ شده و به حدی شلوغ و خوشمزه وخوب به نظر میان که نمیتونی انتخاب کنی از کدوم برداری و شروع به نوشتن دربارش بکنی 

    میدونی چیه ، ارزو میکنم بچه های بچه هامون هم باهم دوست باشن...

    پ.ن : ویکتور ")

    پ.ن2 : راستی ببخشید اینقد دیر شد ، میخواستم یه وقتی بنویسمش که حالم خوب بوده باشه هرچند الان حس میکنم چرت ترین تبریک قرن شده و خیلی غمگین شده بود ببشخید (ییییییییییییییییییی)

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۰ فروردين ۰۰

    اسم ها ، چرت ترین موجودات ...

    توی ماشین نشسته بود و همانطور ک ماسک سفیدش نصف دیدش را گرفته بود از پنجره کوچیک کنارش به اتوبان بی انتها و ماشین ها نگاه میکرد. ناگهان سرش را بلند کرد و با دیدن منظره رو به رویش چشمانش برقی زدند ، ان منظره بهترین چیزی بود ک در عمرش دیده بود. جاده اسفالت مشکی رنگ که در افق صورتی روبه رویش محو شده بود ، و ماه بسیار بزرگی که در ته جاده در انتظار بود ، صحنه ای را به وجود اورده بود که باعث شد برای چند لحظه حرکت ماشین و هر چه را که ذهنش را در ان لحظه مغشوش کرده بود را برای لحظه ای به دست گرم فراموشی به امانت بگذارد و به انجا نگاه کند ، حقا که وقتی میگویند غروب نقاشی خداست ، هیچ دروغ نمیگویند بلکه شاید نتواند حق مطلب را ادا کند. این تصویر قشنگ ترین طیف رنگی رو نشون میداد ، جوری که رنگ قرمز به ابی پرنگ شب تبدیل میشد، از هر نقاشی و توصیفاتی زیبا تر بود پس همان لحظه نوت گوشی را باز کرد و شروع به توصیف این صحنه کرد ، هرچند در توصیفش عاجز به نظر بیاید ولی بهتر از این بود که مثل باقی ادم ها از کنارش بگذرد و فقط به یک " وای چه غروب زیبایی " بسنده کند ...

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۰ فروردين ۰۰

    فضاییا واقعین ؟؟

    گفته بودم فضاییم ؟؟ اره قبلا گفته بودم ولی میدونید چیه تازگیا فهمیدم من ن تنها فضاییم بلکه سیارمم خیلی دوره ، اونقدر دور که شاید حتی دیگه جز سیاره ها ندوننش ، ام خب من رو پلوتونم. سیاره ای که هیچ کس به عنوان سیاره نمیشناستش. یه حس همزاد پنداری خاصی باهاش دارم و نمی دونمم چرا این حس بهم دست داده ، شاید این هم از همون فضایی بودنه نشئت میگیره ... میدونید هیچ وقت از اینکه فضاییم ناراحت نبودم ، نیستم و نمی دونم شاید هم نخواهم بود .میدونید اخه فضایی بودن یه حس خاص و باحال داره ؛ نمیدونم چه جوری توصیفش کنم فقط میدونم وقتی فضایی باشی دنیات، قوانین خودشو داره؛ ذهنت، اون هم قلمرو خودشو داره ، قسمتای خاص خودشو داره؛ علایقت، اون ها هم متخصص توعن ، علایقی ک داری وقتی با مال دیگران به اندازه یه کهکشان فرق داشته باشه ، خب کسی نیست که ازشون استفاده کرده باشه و کهنه شده باشن 

    من از اینکه فضاییم اصلا ناراحت نیستم ، اتفاقا خوشمم میاد ، میدونید وقتی فضایی باشی حتی اگر بهت بگن زشتی ، میگی تو قوانین ما فضاییا زشتی خودش خوشگلی به حساب میاد ... و خب اینکه ادمایی رو که چرت و پرت میگنو بشوری بد محکم بتکونیشون و بدش بندازیشون رو بند و بعدش یه گیره بهش بزنی که از بند نیوفته پایین ، جز یکی از علایق شخصیمه ک همیشه با کمک سولمیتم انجامش میدم ( ینی امکان نداره ی نفرو بخوام ترور شخصیتی بکنم و با اسی نباشم ^^)

    پ.ن : امم پس با این حساب فک کنم فضاییا واقعی باشن ، کسایی که علایقشون ، ارزوهاشون ، رویاهاشون ، زندگی ایده‌آل شون و خلاصه همه چیشون با بقیه فرق داره ،فک کنم باید زیاد باشن ... کی اینجا فضایی بید ؟ ✋🏻

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • چهارشنبه ۴ فروردين ۰۰

    پل طبیعت ؟؟

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • park reyhon
    • چهارشنبه ۴ فروردين ۰۰

    گایلاسیتی

    جدیدا حس میکنم با بقیه خیلی فرق دارم ، کلن اینگار ادم فضاییم ، علایقم ، کارایی ک میکنم ، جوری که مینویسم ، ایده هایی ک میدم ، تصوراتم ، نقاشیام و.. کلن خیلی همه چیزم متفاوته ... و البته حس میکننم اینو با بابابزرگم مشترکی داریمش ^^ 

    ما یه باغ داریم ، یه ویلام توشه ، توی شمالم هست ؛ تا اینجا عادیه . باغمون توی یه روستا روی تقریبا نیمه ی نزدیک قله یکی از کوه های نزدیک دماونده ، ویلامون برا نزدیک پنجاه سال پیشه که بیست و یه سال پیش خریداری و کمی باز سازی شده ( تاکید میکنم کمی ) ، و خب گفتم دیگه روی کوهه و تو شماله ولی تا لب دریا اگه هراز شلوغ نباشه ، یه پنج شیش ساعتی راهه ... و خب اینام شاید یکم نرمال باشن. ولی هیچ کس واقعا نمیره یکی از ویلاهایی رو که از خود بافت روستا حدود 15 تا باغ فاصله داشته باشه رو توی بیست و یک سال پیش وقتی هیچ کدوم از این 15 تا باغ نبودن بخره ... و همین طور معمولا اگر اون روستا لوله کشی گاز نداشته باشه ، نمیخرنش ... یکم اینجا عجیب شد. 

    توی روستایی ک ویلامون هست ، همه روستاییا ماشینای اخرین مدل دارن ، خر و گاهن گاو و اون 4 درصدیاشون اسب ... و معمولا مرغ و خروسو ب عنوان پت نگه میدارن و باز هم اون 4 درصدیاشون ، گوسفند دارن و معمولا وقتی تابستونا میریم تو ویلامون میبینیم ک با پتشون به عنوان تور گردشگردی تابستانی ، به باغ همه اهالی ده سر زدن ، البته به ما که تهرانی ایم و اومدیم اونجا باغ خریدیم میگن اسرائیلی . اممم ... اون روستا یه حموم عمومی هم داره ، شبا ساعت حدودا سه اینطورا یه سری صدا و جیغ و اصوات نامفهوم ازش میاد ... خیلی مهم نی ... یونو ؟؟ ( لرزش شدید دست هنگام نوشتن این جمله )

    امم و اینکه میدونید اونجا جونوراشم عجیبه ... خب روباه ، سمور ، سنجاب ، گراز جز حیوونای نرمال عادی ای حساب میشن ... اممم عنکبوت و رطیلو عقربم ک من باهاشون رفیقم ... مورچه گنده ها و ملخ و بیدم ک اصن جز پای ثابتای اونجان ... و زمستونا نزدیک یکی دومتر برف میاد و خب اهالی ده هم همیشه زمستونا از ترس حلمه ~اخراس~ و گرازان بی محل و گرگین های بی رحم ، به سمت آمل کوچ میکنن .

    راسی اسم روستامون ... گیلاس ( فک کنین دورش پر خط شده و برق میزنه و اینا ..) و من ؟ خب من گایلاسیتی صداش میکنم ... ژزاب تر بید ... یونو ؟ ( گذاشتن عینک دودی روی چشما ) و خب از نظر دوستام ما همیشه تابستونا میریم گالاسیتی ، محلی پر از ~تفاریح~ مختلف و جذاب ، با حیوانات خاص و مهربان و ساحلی عالی ... ( با لحن تبلیغ طور بخونیدش * تند پلک زدن ) 

    پ.ن : امروز نمک خونم زده بالا ... یونو ؟ 

    پ.ن2: رو یونو قفلی زدم ، قفلشم گم شده ... یونو ؟ 

    پ.ن3 : چرا همه رفتن مسافرت منممم میخوامم برممم گایلاسیتیییییی ( با حالت انزجار اوری نغ زدن ) 

    پ.نِ پ.ن3 : هر دفه قبل از تابستون اینو میگم و همیشه بعد از اولین بار که میریم به خاطر مهمان نوازی بسیار زیاد ~عَقاریب~ و ~مَلاخین~ و رُطیلان و ~مَواریچ~ ، بسی پشیمان میگردم از گفته های خویش 😔

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

    اسم ؟؟ چمیدونم ... حوصله ندارم دمبال اسم بگردم :|

    راستش هیچ  ایده ای برای اینکه چرا شروع کردم به نوشتن ندارم ... نمیدونم واقعا نمیدونم 

    امم خب امروز یه اتفاق خاص افتاد البته برا من که این عادیه ... خیلی عادی ...

    گفته بودم یه خواهر کوچیک دارم ؟؟ خب اون دوسالشه ، موهاش سیاهه و فره ، الان به این نتیجه رسیدم مث مال تهیونگ فره ( ≧≦ ) ؛ ینی از بالا صافه میاد پایین کلی فر میشه و میریزه تو صورتش ^^ ( البته وقتی موهاشو کوتاه کنه نه الان که تا رو شونش ریخته -_-) ، چشماشم خیلی درشته و سیاه البته قهوه ای سوخته ، و از همه مهم تر شیطون ، لجباز ، دارای جیغ هایی که میتونه دوتا گوش هارو بهم متصل کنه ، و یک عدد مورچه کیوت معصوم موچی طور هنگام خواب و وقتی رو مبل میششینه و کنترلو دستش گرفته و دمبال شبکه پویاس یا داره تلاش میکنه بزنه نماوا برای بار سیصد و هفتادو سومین بار ماشا خرسه رو ببینه و اینو یادم نره بگم ، مژه های بلند ، سیاه ، دونه دونه و خلاصه مژه هاش اینگار لیفت و لمینت شدن و خب خیلی خوشگلن ( برعکس من -_- )

    خلاصه امروز یهو دیدمش ، دیدم مژه های بلند و خیلی خوشگلش کوتاه شدن :| ینی برداشته قیچیشون کرده :| وقتی دیده دیگه با قیچی کردن موهاش حال نمی کنه ، برداشته مژه هایی که من باید برم خدادتومن ب آرایشگر پول بدم ک اونجوریشون کنه رو با قیچی کوتاه کرده یا بهتر بگم کلا از ته زده ...

    پ.ن یه جلوه از هنراشون :)

    پ.ن2 اون دوسال و نیمشه ، چرا یادم رفت اینو بگم :|

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰
    اگر نبودم زیر پتو و لابه لای هودیام و ما بین رنگ ها پیدام کنید اگرم باز پیدا نشدم نگردین واقعا نیستم