وارد حیاط شد ، هوای خنک ناخداگاه باعث به وجود امدن لبخند کم عمری روی صورتش شد. کفش های کرم رنگش را که به خاطر شیطونی دیروزش در حین پیاده روی، گلی شده بود را پوشید ، استین هودی گشادش را به راحتی روی مشتش جای داد و بعد از اون کلاه هودی را روی سرش گذاشت و به حیاط خیره شد .
حیاط قشنگی بود که توسط اختلاف ارتفاع به اندازه دوتا پله دوقسمت شده بود ، یکی قسمت جلویی در حیاط خونه که نسبتا کوچک بود و نرده ی سفید فلزی ای داشت و روی راه پله ای که راه زیرزمین را باز کرده بود ، خیلی با وقار نشسته بود و باعث ساخته شدن سقفی روی اون راه پله نسبتا بزرگ بشه ؛ قسمت دوم هم تقریبا سر سبز بود ، یه باغچه بزرگ که توش سه تا درخت بزرگ بود و چندین بوته گل و بوته های سبز رنگی که لابه لای انها ، به ان باغچه کوچک خانه مادربزگ رنگ تازه ای داده بود و دوتا باغچه کوچیک که مثل حاشیه دور حیاط رو پر کرده بودن و با چهارتا کاج کوتاه پر شده بودن.
همان جا توی قسمت کوچک تر حیاط زیر اندازی پهن کرد و رویش نشست ، اخر حیاط اصلی پر بود ، توی حیاط اصلی مهمانانی بودن ، مهمانای که با صدای جیک جیک یا گاهن قد قدشون نه تنها اذیت نمیکردند بلکه باعث به وجود امدن ارامشی عمیق هم میشدن . روی زیر اندار رنگی رنگی ای که به خاطر خاک رویش کمی کنه به نظر میرسید نشست ، اهمیتی نداشت اگر لباسش کمی خاکی میشد ، بالاخره می ارزید به خاطر ارامش خیلی زیاد الانش کمی لباس هایش هم خاک بخوردند. همین که روی زیر انداز نشست ، صحنه خیلی زیبایی دید ؛ اسمان ابی ای که به خاطر وجود ابر ها ، تبدیل به رنگ مورد علاقه اش شده بود ، نرده های خاطره انگیز سفید رنگ ، صدای جیک جیک پرندگان ، و مهم ترین بخشی که زیبایی بی انتهایی به این منظره میداد ، درختچه اقاقیا ای که پر از گل های بنفش رنگ بود و از لابهلای درخت های کاج پیدا شده بودند، و به خاطر رنگ متفاوتشون باعث ساخته شدن یکی از بهترین و زیبا ترین صحنه های عکرش شده بود ، البته اگر صدای مزاحم ماشین ها و سروصدای خانه ساز ها و همهمه ی بزرگ درون ذهنش را فاکتور بگیریم ....
پ.ن : عکساشو خودم گرفتم ^^ حیاط خونه مامانبزرگمه تو حیاطشون مرغ دارن ، وسط تهران :/