روز شمار ... 8

8 روز مونده … ۸ روز ب یه روز بزرگ مونده، امروز سیصدو پنجاه و هشتمین روز سال هزار و سیصد و نود و نهه ، سیصد و پنجاه و هشتمین روزی که به قدری گریه کرد که مطمئنم چشماش حالا کلی پف کرده . امروز کلی گریه کرد ؛ گمونم فهمیده ک بالاخره این قرن هم تموم میشه ، این قرن که توش کلی ادم اومدن و رفتن و باهمشون خاطره داشته و حالا باید همرو کنار بزاره و یه دفتر جدید باز کنه و اسامی جدید رو توش بنویسه ، اتفاقات رو بنویسه ، بی رحمی هایی که میکنه ، رحم هایی که گاها انجام میده ، حالا باید همه و همه رو دوباره انجام بده .

همیشه توی تصوراتم لحظه تحویل سال رو جوری تصور کرده بودم ک ، یه مردی که هزارو سیصد و نود و ان (139n) سالشه در حالی که رفته عید دیدنی میاد و سال رو ب یکی دیگه میده . حالا به نظرم امسال اون پیرمرد روی تخت بیمارستان در حالی ک کرونا گرفته و داره وصیت های اخرشو به پسر جوونش می کنه سال رو بهش میده و تموم شدن قرن ۱۴ .

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    روز شمار ... 9

    از امروز نه روز مونده … نه روز به یک فروردین هراز و چهارصد مونده، نه روز به اون یک فروردینی سال ها انتظارش را میکشیدم مونده، همیشه توی رویا پردازی هایم ، یک فروردین هزارو چهارصد یک روز خاص بود. سال چهارصد یک سال ویژه بود ، سالی بود که همیشه بهش فکر میکردم. به اینکه سال چهارصد من در چه سنی ام ، خواهرم چند سالش میشود ، مادرم چطور وارد دهه جدیدی از زندگی اش میشود ؟ و همین نمیدانم ها و چطور ها و چند ها ، این سال را این لحظه تحویل را برام خاص می کرد ؛ البته همچنان برام خاصه ها ولی خب اون جوری که فکرشو میکردم نیست ، خیلی فرق داره با تصوراتم ، با رویا هایم.

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹

    هیترانِ جانسوزِ سنمدیِِ پاچه خوار

    گفتم یه ممدی تو کلاسمون داریم ؟ 

    و همینطور دوست حان جانانش سنایی خانوم ؟

    و اینم گفتم که این دوتا فقط در حال پاچه خوارین ؟؟

    نگفتم پس بزارید براتون تعریف کنم ...

    خب این ممدی و سنایی ، خیلی پاچه خوارن ، هی سر کلاسا قربون صدقه استاد میرن ، هی میگن وای خدا جوون من عاشق این درسم ، و کلن دوتا پاچه خوار بودن ، هستن و خواهند بود ( الهی بگردم برا خودم )خلاصه اینا خیلی رو مخ من بودن منم شیپشون میکنم *-* اینقدهههه کیووتننننن وای خدااا ^^

    اسم کاپلشونم سنمدیه سنایی+ممدی=سنمدی . و اینم بگم این دو نفر ، از اینان ک یکیشون ارزوشه شهید شه :| (همین ممدی ) اخه یکی نیس بگه ودف چرا شهید حالا ؟ بد همچینم قربون صدقه این شهیدا میشن که والا من معذب میشم ، بد بهشونم میگی چرا اینکارو میکنی میگن واااااا شهیده دیگههه ادم خوبی بوده تو داری توهین میکنی :| ودف اخه ؟؟بد تو ک از چمیدونم بی تی اس تعریف کنی میشی کافر اه گااد :/

    **** 

    تازگیا فهمیدم منو سولمیتمم باهم شیپ میکنن :/ ینی وقتی دیدم اسم کاپلیم بهمون دادن میخواستم جرشون بدم . لنتیای پرحاشیه  حالا فک نکنین من بیکار موندم ، یکی از همون گاومیشا ، برگش گف که آؤه مامانم میخاد منو با همسایمون آشنا کنه چون تقریبا همسنیم ، خلاصه منم اونو گرفتم و الان ایشون با همسایشون که اسمشو ننگفته که ما شیپشون نکنیم ، شیپ میشن ، میخواست منو شیپ نکنه والا  خلاصه که شما الان بیای گروه مارو ببینی یا به خاطر حرفای نصفه نیممون که فقط خودمون میفهمیم میدازنمون تیمارستان ، یا به خاطر مفهوم حرفامون و ایموجی و استیکرای استفاده شده ، میندازنیمون تو انفرادی 

    ***

    میزان نفرتی که ما به سنمدی داریم رو باور کنید هیترای بنگتن ندارن ... :)

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

    سیاره عجیب سیاره خونمون(سیاره غربی )

     

      زندگی بچه ها خیلی جالبه ، همان طور که برای از دست دادن یک تار موی یکی از عروسک های سوگولیشان گریه میکنند؛ میتوانند به همان شدت برای کندن یکی از پاهای همان عروسک کلی بخندند. و همزمان به خاطر اینکه چرا نتوانستند تیتراژ سریال مورد علاقه شان را که در طول روز 5 دفعه می بینندش کلی گریه وزاری کنند و با صداها و جیغ هایشان آرامش ساکن بر خونه رو کاملا از بین ببرند. 

      اتاقشون هم خیلی جالبه ، معمولا یه تخت هست یه کمد و یه ویترین و با چنتا اسباب بازی روی تخت و بالای کمدها اتاقشون تزیین شده ، اما خب خواهرای من واقعا متفاوتن ، اتاقشون مث یه سیاره دیگه می مونه ، «سیاره حانیه و محیا » سیاره ای که تمام زمینش را با گذاشتن مین هایی توی علف های کوتاه شده و طرح دار زمینش ، امنیتش تامین شده. ساکنانش ؟ خب ساکنان این سیاره شگفت انگیز دو نفرن ، « حانیه ی شش و نیم ساله » و « محیای 3 ونیم ساله » بعلاوه چنتا عروسک محدود . چرا محدود ؟ خب درواقع قبلا تعداد ساکنان این سیاره زیاد بود ، خیلیی زیاد و البته همه ساکنانش سالم بودند . اما با سقوط پادشاهی انجا که توسط من اداره میشد ، بیشتر ساکنان تصمیم گرفتند چند سالی رو توی فضاپیماهای تاریک و تنگی،در انباری کهکشان دیگری در منظومه  و سیاره ای دیگری به نام « خانه مادر بزرگ » زندگی کنند تا بلکه سلسله پادشاهی جدیدی سیاره جدیدی را بسازد و انها همراه با ساکنان دیگری به عنوان ریش سفیدان ، در آنجا ساکن شوند .

    خب داشتم میگفتم ؛ ساکنانشون محدودن و از همه مهم تر تقریبا همشون یه بارو به ارایشگاه خرابه گوشه اتاق رفتن ، و بدون خواست خودشون ، موهاشون کوتاه شده ، روی صورتشون نقاشی شده ، ناخوناشون لاک زده شده ، لباس هایشان که معمولا پوستشان هم بوده ، کنده شده و با لباس های دیگری عوض شده ، یا حتی به زور دست و پایشان شکسته و در همان ارایشگاه ، پایشان را با دستمال کاغذی های خیس که معنی گچ رو میده ، بسته اند ؛ البته این شکسته شدن پا یه رسم قدیمی از سلسله پادشاهی قبلیه که با ورود یک ساکن جدید باید اتفاق می افتاد ، یه چیزی مثل رسم قبیله ای !

    گوشه ای دیگه از سیاره اتاقشون ، خب خونه های مستطیلی شکلین که وقتی روشون میشینی مثل ژله بالا و پایین میشه . یکی از خونه ها به شکل مستطیل درازه و خانه دیگر، خب ان خانه یکم محافظت شدس ، و دیوار های بلند داره ، و بیرون اومدن ازش سخته . اما صاحب خانه که فرق دیوار راست رو با زمین صاف نمیدونه و تشخیصشون نمیده ، براش بیرون اومدن از اونجا هیچ سخت نیس . صاحبان خونه ها یه عادت جالب که دارن اینه که هر روز صبح وقتی بیدار میشن شروع میکنن به صحبت کردن با همسایه شون هموطور که خوابیدن!

    خلاصه که این سیاره واقعا عجیب ترین سیاره تو « منظورمه ی خونمونه ».

    پ.ن : به نظرتون منظورم از  علف های کوتاه شده ی طرح دار چی بوده ؟ منظورمو رسوندم ؟

    پ.ن2 : شمام رسم قبیله ای دارید ؟ ^^ چیه ؟؟

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

    این داستان موچی بی دردسر !

     

     

    چند روزی بود که می خواستم شیرینی درست کنم ؛ که دیروز تصمیمم را عملی کردم . دست به کار شدم ، ارد را ریختم ، شکر را اضافه کردم … شیرینی اسونی بود خیلی راحت و زود توی ده دقیقه درست شد ولی خب هی باید میذاشتمش تو یخچال و … خلاصه که سرتونو درد نیارم شیرینی رو درست کردم و آماده شده بود کلی با خوشحالی و ذوق وصف نکردی ، برای اینکه تونستم برای اولین بار یه غذای پختنی رو بدون هیچ خراب کاری و گندبالا اوردنی ، درست کنم ، شیرینی رو به سمت دهانم بردم ، بوش که خیلی خوشمزه نبود ، شاید مزش بهتر باشه…

    مزه آرد نپخته به همراه همراه بستنی کاکائویی میداد . گفتم هر چیزی که کاملا بدون دردسر و سختی درست بشه و هیچ خراب کاری ای توش انجام نشه ، یا خود اون چیزی که درست کردم خراب میشه یا یه چیزی در پس زمینه نابود شده . شیرینی های بلا استفاده رو با کلی غر غر کردن و ناراحتی روانه سطل زباله کردم ؛ شیرینی های خوشگلم …

    خب مثل اینکه این شیرینی علاوه بر اینکه خودش یک خرابکاری بزرگ بود ، یک چیز خیلی گنده رو هم در پس زمینه اش خراب کرده ( شیرینی خراب کرد نه من :) خب همه شیرنی ها شکر میخوان دیگه ، این یک عمر کاملا طبیعیه چون اسمشون شیرینه ولی خب شکر ها که آرد احتیاج ندارن . خب من که داشتم شیرینیو درست میکردم یکم شکر اضافه ریختم ، و خب از رو شکرا یکم بردشتم و دوباره تو ظرف اصلی شکرا برگردوندم . شب که بابام خواستند چای بخوردند فهمیدم شکرها بدون توجه به پروتکل های بهداشتی مهمانی ای با بسیاری از دانه های آرد گرفتن . و خب تیرش به کی میخوره ؟ معلومه همه تقصیرا افتاد گردن خواهر کوچیکه که همیشه جواب خراب کاری هایم را با یک نمیدانم گنده میدهد و پی بازیش با اسباب بازی هایش میرود .

    پ.ن : شیرینیه موچی بود ی شیرنی ژاپنی ک چن وقت پیش یه جا عکسشو دیدم ، خییلی عکسش گوگولی و شیپیش بود. مال منم … خوب بود اگه مزه آرد خام و بستنی کاکئویی رو فاگتور بگیریم ، خیلی هم خوشمزه بوده و بدون خراب کاری (باز هم با فاکتور گیری بسیاار )

    پ.ن 2 : خواهر کوچیکم ، محیا مثل خودم زیاد خراب کاری میکنه و همیشه هم در جواب دعوا ها و توبیخ ها و بازجویی های گاه و بیگاه مامانم به یه نمیدونم بچگانه و کوچیک بسنده میکنه و روشو سمت تلویزیون برمیگردونه یا کالسکه عروسک هاشو به سمت شهر اتاقش حرکت میده !

    پ.ن 3 : چایی شیرین با آرد خوشمزس دیگه مگه نه … خیلی هم خوشمزس > <

     

  • ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

    9/9/99

    امروز 9/9/99 و قطعا ی روز خیلی خاصه چون .....


    فردا تولدمه :| درسته مث سالای پیش خوشحال نیستمو اینا ولی بازم شور و شوق خاص خودشو داره دیگه نه ؟ 
    خلاصه که ادم باید روز تولدش با دوستاش باشه و باهاشون حال کنه و اینا ولی خو مگه این کرونا میزاره ؟؟ اگ الان کرونا نبود الان تو مدرسه بودم داشتم با (اسما ) اسی میحرفیدم و بد یهو خانوممون ی نگاه نافذی میکرد و ما هم ساکت میشدیم . اصن این معلما نگاهاشون مث چی تا تو مختو سوراخ می کنن :|
    حالا اینکه سر کلاس نیسم و باهاشون خوش نمی گذرونم مهم نی مهم اینه که یکی از خانومامون ی چیزی گفته ک قشنگ مشخصه قراره با این حرف تا اخر سال ب فنا برییم ! (0.0) حالا چی گفته ؟ 
    گفته تو چت ، پی وی ، گروه ، اسکای روم ، امتحان ، هر کوفت و زهر مار ی که قراره توش بتایپین ، به هیچ عنوان نباید کلمه ها رو کوتاه شده و یا با غلط املایی بنویسین !! ینی مثلا میخوای بنویسی من ک گفته بودم ، اون "ک" نباید اینجوری باشه باید بنویسیمش "که " خدایی کی حال دارهه اینجوری بنویسهه تازه بچه های مام ک لوس ننر همه رو میرن میزارن کف دس خانومهه ایشش اینقد بدم میاد هی میخان چاپلوسی کنن اسکلای بدبخت (همون ممدی و دوست جان جاناننش ، سنایی خانوم)
    بهم حق بدین دیگ خیلی تحت فشارم ! حتی دیگ رو هم نباید اینطوری بنویسیم یا مثلا فعل ها رو هم نباید کوتاه کنیم ! وایی چ قشنگ دارن روز خفنمونو خفن میکنن !

     

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۹ آذر ۹۹

    پنگوئن تو یخچال !

    یهو جیغ یخچال در اومد ، دیدم درش یکم بازه اومدم درشو ببندم دیدم بسته نمیشه هرچیم زور زدم نشد ؛ اخر درشو باز کردم که وسایل توشو جابه جا کنم که ...

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    دیدم ی پنگوئن کوچولو توش داره به من نگا میکنه و میخنده و همینجوریم میوه های تو یخچالو میخوره .

    حالا نگو اون پنگوئن کیوت مَحی کوچولو بود که تو یخچال گیر کرده بود 

     

    پ.ن : تا اومدم از عکس بگیرم فرار کرد D:

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۹

    دل تنگی ها ..و

    امروز فهمیدم کمتر از 4 ماه دیگه سال 99 تموم میشه بدون حتی ی بار مدرسه رفتن ، بدون حتی ی بار دیدن دوستان ، بدون حتی یکبار با خیال راحت بودن با خانواده ، بدون حتی لحظه ای بدون فکر کردن به این ویروس و.. هر چقدر هم که بگم این حتی یک بار ها تمام نمیشود . بعد از اینکه فهمیدم 4 ماه دیگر امسال تمام میشود پیش خودم گفتم چقدر دلم برای چیز های کوچکی که الان ندارم ولی  قبلا داشتم تنگ شده؛ چیز هایی که شاید اون موقع خیلی دوستشون نداشتم ولی الان دلم براشون خیلی تنگ شده .

    دلم برای اون روز های که سرویسم دیر میومد و من مجبور بودم تو سرما منتظرش بشم و کلی با بابام حرف بزنم تنگ شده ؛ دلم برا اون موقعی که همسرویسیام دیر میومدن و من کلی حرص میخوردم ولی بعدش که جاشون میزاشتیم دلم خنک میشد ، تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که جز اولین نفرا میومدم تو کلاس و چراغارو خاموش میزاشتم تا بقیه رو بترسونم تنگ شده ؛ دلم برا اون موقعی که سر کلاس با دوستم که نیمکت پشتیم بود حرف میزدم و تا حد مرگ خندمون میگرف ولی نمی تونستیم بخندیم تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که کگلاس نقاشی داشتیم و چون من نقاش کلاس بودم مجبور میشدم نقاشی 15 نفر ادمو بکشم خییلی تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که می رفتیم وسط حیاط میشستیم و ناهار میخوردیم خییلی تنگ شده ؛ برا اون برف بازی اون روزی که مدرسه ها تعطیل شد ، دلم تنگ شده ؛ و از همه بیشتر دلم برا اون روزایی که از خدا میخواستیم که خواهشا فردا تعطیل شه تنگ شده ، نه اینکه دلمون له له بزنه ک برای نیم ساعتم که شده دوستامو ببینم . 

     دلم برا اون روزایی که دستم از بس مینوشتم درد می گرفت تنگ شده، نه اینکه از زور تایپ کردن چشم ها و دستم درد بگیره ؛ دلم برا اون وقتایی که به بهونه دل درد و سرما خوردگی کلاسو می پیچوندیم و میرفتیم  تنگ شده ؛ نه اینکه ب بهونه نت نداشتن یا اینکه اسکای روم پرتم کرد بیرون کلاسو بپیچونیم ؛ دلم برا اون موقعا که سر کلاس خیلی سخت ی چیزی میخوردیم تنگ شده ، نه اینکه وسط کلاس اگر ناهارم بخوری کسی نفهمه ؛ دلم برا اون روزایی که تو راه خونه تو سرویس میخوابیدیم و تجدید قوا می کردیم خیلی تنگ شده ، دلم برا هم سرویسی هایی که شاید اون موقع خیلی ازشون خوشم نمیومد هم تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که فرداش امتحان داشتیم و رو کتابا خوابم میبرد و نصف شب بیدار میشدم و ادامشو میخودنم هم خیلی تنگ شده 

    خلاصه دلم برا همه چیز مدسه تنگ شده ؛قبول نیست که امسال جز عمرمون حساب بشه چون به جرئت می تونم بگم امسال سخت تری سال عمرم بود ، سالی که قرار بود ازش نهایت لذتو ببرم و با دوستام حال کنم تبدیل شد ب ی سالی که تنها کاری که توش کردم این بود که از تخت پاشم کامپیوترو روشن کنم جلوی صفحه ی بی روحش بشینم ، تظاهر کنم خوشحالم و میخندم  ، بعد برم صبونه ای بخورم و بعدش ناهارو بعد تکلیفامو بنویسم و بعد بخوابم و دوباره فردا روزی نو و روزی از نو . 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۹

    داستان های ممدی :)

    جدیدا چ قد همه تو این کلاسا سوتی میدن 😂 

     

    پریروزا سر کلاس بودیم ، بد یهو یکی از بچه هامون صداشو روشن کرده بود ؛ بد یهو مامانش اومد تو اتاقش به خواهر کوچیکهش برگش گف که لنتی چن دفه بت گفتم وقتی ج..ش داری بیا برو دشسویی .... و دیگه ممدی قط کرد صداشو ولی همین ی ذره کافی بود تا اشکای همه در بیاد 😂😂😂😂 ولی فک نکنین ک ممدی رفت و در افق محو شد دقیقا چند دقیقه بعد از اینکه این اتفاق افتاد دوباره صداشو باز کرد و شرو به حرف زدن کرد 😑😑 ولی خدایی من خودم اینقد اونموقع خندیدم که اشکم در اومد 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

     

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۹

    دیدار آخر در اولین هفته اخرین ماه :)

    هر گز فکرش را نمیکردیم اولین اخر هفته ی اخرین ماه سال 98 تبدیل به آخرین دیدار هایمان شود ، هرگز فکرش را نمی کردیم که این چهارشنبه تبدیل می شود به بهترین خاطراتمان با دیگران ، تبدیل میشود به روزی که همه مان دل تنگش می شویم و تبدیل به آخرین روزی که با دوستان بودیم ، روزی که بعد از آن دیگر از تعطیلی مدارس لذت نبردیم و روزی که عاشق مدارسمان شدیم .

    مدارس را که تعطیل کردند چند روز اول را خوشحال بودیم اما ؛ همین که این تعطیلی از یک هفته فراتر رفت ، همین که این تعطیلی نوعی جدید از مدارس را ابداع کرد ، همین که با شروع این تعطیلی قرنطینه هم شروع شد ، دیگر قابل تحمل نبود . این مدارس جدیدی که کرونا برایمان اورده بود به نظر راحت و خوب بود اما از نزدیک ، بسیار سخت بود . اینکه جلوی صفحه بی روح لپ تاپ بنشینی وفکر کنی سر کلاس هستی ، اول آسان بود اما هر چه بیشتر می گذشت تکالیف سخت تر، دروس بیشترو امتحانت سخت تر میشد . کمی که از قرنطینه گذشت فهمیدیم هیچ چیزی روی این ویروس تاثیری ندارد و حالا حالا ها باید به همان صفحه بی روح زل بزنیم و تظاهر به لذت بردن از کلاس بکنیم .

    اما بالاخره خبر خوبی که همه منتظر شنیدنش بودیم رسید : مدارس حضوری شد ! بالاخره از شر ان صفحه های بی روح و تصور های الکی راحت می شدیم ، بالاخره می توانستیم دوستانمان را ببینیم ؛ اما یک مشکل بزرگی بود . کرونا همچنان در کنار گوش ما نشسته و از همنشینی با ما لذت می برد و این به این معنا بود که نمی توانستیم مثل همیشه ب مدرسه برویم باید مسلح می رفتیم ، ماسک میزدیم از هم دیگر دور می ماندیم و خیلی زود تر از زمان مدرسه به خانه هایمان می امدیم ؛ ولی از هیچی بهتر بود .

    چند روز به مدرسه رفتیم اما دوباره کرونا کار خودش را کرد ، دوباره همان مدرسه ابداعی و صفحه های بی روح ، دوباره همان دلتنگی ها ، شروع شد . دوباره مرگ ها و ناراحتی ها زیاد شد ، دوباره بار منفی زیاد شد . خیلی از اطرافیانمان همنشینی با او را چشیده بودند ، خیلی از شب ها از نگرانی اینکه نکند اتفاقی برای کسانی که دوستشان دارم بیفتد خوابمان نبرد و تا صبح از فکر های بد خوابمان نا آرام شد و احتمالا این نگرانی ها ، مدارس مجازی از راه دور و دلتنگی هایمان برای یکدیگر تا سالیان سال ادامه خواهد داشت .

    اما ما تمام سعیمان را می کنیم تا این ویروس کوچک اما وحشتناک را از بین ببریم ، یا حداقل به همنشینی با او گرفتار نشویم . همه مان می دانیم استفاده از ماسک سخت است ، اینکه چیزی جلوی تنفسمان را بگیرد سخت است ، اینکه متوجه حرف دیگران نشویم باعث خجالت است ؛ اما هممان درک می کنیم ، هممان درک میکنیم ندیدن خانواده باعث دلتنگی های زیاد میشود ؛ اما به خاطر خودمان لطفا حواستان به این ویروس کوچک باشد

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • پنجشنبه ۲۴ مهر ۹۹
    اگر نبودم زیر پتو و لابه لای هودیام و ما بین رنگ ها پیدام کنید اگرم باز پیدا نشدم نگردین واقعا نیستم