توی ماشین نشسته بود و همانطور ک ماسک سفیدش نصف دیدش را گرفته بود از پنجره کوچیک کنارش به اتوبان بی انتها و ماشین ها نگاه میکرد. ناگهان سرش را بلند کرد و با دیدن منظره رو به رویش چشمانش برقی زدند ، ان منظره بهترین چیزی بود ک در عمرش دیده بود. جاده اسفالت مشکی رنگ که در افق صورتی روبه رویش محو شده بود ، و ماه بسیار بزرگی که در ته جاده در انتظار بود ، صحنه ای را به وجود اورده بود که باعث شد برای چند لحظه حرکت ماشین و هر چه را که ذهنش را در ان لحظه مغشوش کرده بود را برای لحظه ای به دست گرم فراموشی به امانت بگذارد و به انجا نگاه کند ، حقا که وقتی میگویند غروب نقاشی خداست ، هیچ دروغ نمیگویند بلکه شاید نتواند حق مطلب را ادا کند. این تصویر قشنگ ترین طیف رنگی رو نشون میداد ، جوری که رنگ قرمز به ابی پرنگ شب تبدیل میشد، از هر نقاشی و توصیفاتی زیبا تر بود پس همان لحظه نوت گوشی را باز کرد و شروع به توصیف این صحنه کرد ، هرچند در توصیفش عاجز به نظر بیاید ولی بهتر از این بود که مثل باقی ادم ها از کنارش بگذرد و فقط به یک " وای چه غروب زیبایی " بسنده کند ...