امروز فهمیدم کمتر از 4 ماه دیگه سال 99 تموم میشه بدون حتی ی بار مدرسه رفتن ، بدون حتی ی بار دیدن دوستان ، بدون حتی یکبار با خیال راحت بودن با خانواده ، بدون حتی لحظه ای بدون فکر کردن به این ویروس و.. هر چقدر هم که بگم این حتی یک بار ها تمام نمیشود . بعد از اینکه فهمیدم 4 ماه دیگر امسال تمام میشود پیش خودم گفتم چقدر دلم برای چیز های کوچکی که الان ندارم ولی قبلا داشتم تنگ شده؛ چیز هایی که شاید اون موقع خیلی دوستشون نداشتم ولی الان دلم براشون خیلی تنگ شده .
دلم برای اون روز های که سرویسم دیر میومد و من مجبور بودم تو سرما منتظرش بشم و کلی با بابام حرف بزنم تنگ شده ؛ دلم برا اون موقعی که همسرویسیام دیر میومدن و من کلی حرص میخوردم ولی بعدش که جاشون میزاشتیم دلم خنک میشد ، تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که جز اولین نفرا میومدم تو کلاس و چراغارو خاموش میزاشتم تا بقیه رو بترسونم تنگ شده ؛ دلم برا اون موقعی که سر کلاس با دوستم که نیمکت پشتیم بود حرف میزدم و تا حد مرگ خندمون میگرف ولی نمی تونستیم بخندیم تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که کگلاس نقاشی داشتیم و چون من نقاش کلاس بودم مجبور میشدم نقاشی 15 نفر ادمو بکشم خییلی تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که می رفتیم وسط حیاط میشستیم و ناهار میخوردیم خییلی تنگ شده ؛ برا اون برف بازی اون روزی که مدرسه ها تعطیل شد ، دلم تنگ شده ؛ و از همه بیشتر دلم برا اون روزایی که از خدا میخواستیم که خواهشا فردا تعطیل شه تنگ شده ، نه اینکه دلمون له له بزنه ک برای نیم ساعتم که شده دوستامو ببینم .
دلم برا اون روزایی که دستم از بس مینوشتم درد می گرفت تنگ شده، نه اینکه از زور تایپ کردن چشم ها و دستم درد بگیره ؛ دلم برا اون وقتایی که به بهونه دل درد و سرما خوردگی کلاسو می پیچوندیم و میرفتیم تنگ شده ؛ نه اینکه ب بهونه نت نداشتن یا اینکه اسکای روم پرتم کرد بیرون کلاسو بپیچونیم ؛ دلم برا اون موقعا که سر کلاس خیلی سخت ی چیزی میخوردیم تنگ شده ، نه اینکه وسط کلاس اگر ناهارم بخوری کسی نفهمه ؛ دلم برا اون روزایی که تو راه خونه تو سرویس میخوابیدیم و تجدید قوا می کردیم خیلی تنگ شده ، دلم برا هم سرویسی هایی که شاید اون موقع خیلی ازشون خوشم نمیومد هم تنگ شده ؛ دلم برا اون روزایی که فرداش امتحان داشتیم و رو کتابا خوابم میبرد و نصف شب بیدار میشدم و ادامشو میخودنم هم خیلی تنگ شده
خلاصه دلم برا همه چیز مدسه تنگ شده ؛قبول نیست که امسال جز عمرمون حساب بشه چون به جرئت می تونم بگم امسال سخت تری سال عمرم بود ، سالی که قرار بود ازش نهایت لذتو ببرم و با دوستام حال کنم تبدیل شد ب ی سالی که تنها کاری که توش کردم این بود که از تخت پاشم کامپیوترو روشن کنم جلوی صفحه ی بی روحش بشینم ، تظاهر کنم خوشحالم و میخندم ، بعد برم صبونه ای بخورم و بعدش ناهارو بعد تکلیفامو بنویسم و بعد بخوابم و دوباره فردا روزی نو و روزی از نو .