۶ مطلب با موضوع «محل بافت کمی چرت و پرت» ثبت شده است

شاید کامبک ؟

دو پسر مو فرفری ای که رو به روی هم توی کافه نشسته بودند و به موسیقی در حال پخش که سکوت محص کافه خلوت را دلنشین میکرد گوش میسپرند و در سکوت سعی در رفع دلتنگی میکردند که با حرف پسر مو مشکی سکوت لذت بخششون پایان یافت.
_ بعد از اینکه فهمیدم مشکلم چیه هر شب و روز و هر لحظه دعا میکردم بعد از جراحی یا بمیرم یا این اتفاقات تموم
شن.
کمی مکث کرد و موهای فرش را از جلو چشم هایش جابه‌جا کرد و ادامه داد
_ و اون لحظه که رفتم توی اتاق عمل واقعا ترسیده بودم ؛ همین طور وقتی بهوش اومدم . باورت میشه من نزدیک به ده ساعت بهوش بودم ولی میترسیدم چشمامو باز کنم ، میترسیدم چشمامو باز کنم و توی جایی باشم ک نباید باشم ، ینی مرده باشم ...
+ چه جالب منم
پسر مو بلوند با حس و حال عجیبی گفت ، توی لحنش هم ناراحتی بود و هم ذوق و تشخصی این دو واقعا سخت بود . هنگامی که این را گفت یک جرعه از قهوه اش را خورد و صورتش با حالت با نمکی جمع شد.
_ توهم دعا میکردی من بمیرم؟
متعجب بود جیمین که خبر نداشت. نه از اون بیماری نه از اتفاقاتی که میخواست به خاطرشون بمیره . اون فقط یه گوشه دنیا بود و احتمالا با دلتنگی داشت زندگی ارومشو میکرد.
+ نه هر شب دعا میکردم فردا رو نبینم و بعضی صبحا میترسیدم چشمامو جایی ک نباید باز کنم یا شبا گاهی از ترس خوابم نمیبرد ....البته این بهونس تقریبا کل شبو یا داشتم فکر میکردم یا به طرز رویایی ای مرگم رو تصور میکردم شایدم حالات اسیب زدن به خودم؟
_ شوخی بامزه ای بود پارک .
موهای فر بلوندش را با انگشتانش جا به جا کرد و در چشمان فرد مقابلش خیره شد التماس را میشد از چشمانش خواند. با لحنی ک با کمی خنده و اعتراض مخلوط شده بود گفت
+ چرا من هیچ وقت نمیتونم این شوخی رو عملی کنم؟ هر بار نقشم شکست میخوره و هیچ کس حرفمو باور نمی کنه .
و با غم خنده بلندی کرد که چشمانش را بستند . این ویژگی یکی از هزاران ویژگی های پسر رو به روش بود که تهیونگ براشون میمرد. ولی اون غم توی خنده اش چی میگفت ؟ یا اون نگاه های ملتمس؟ نکند کاملا جدی بود؟
اون جیمین رو از خودش بهتر میشناخت ، میدانست هنگامی که ناراحت است چه میکند یا وقت هایی که خوشحال است چه واکنشی نشان میدهد ، او همه را میدانست اما چند سالی بود از دیدنش محروم بود شاید تغییر کرده بود دقیقا مثل خودش .
یک جرعه از قهوه رو به ‌روش خورد طعم گس و تلخی غیر قابل باورش نه تنها دهانش را بلکه کل صورتش را جمع کرد و لرزه ای به وجودش انداخت.
پسرش حالا داشت لبخند میزد، نه یک لبخند دردناک که حتی اتش را سرد میکند ، بلکه لبخندی که باعث تسریع در رشد گل ها میشد ؛ درسته او هنوز پسرش را ، معشوقه اش را و تمام زندگی اش را مثل کف دستش میشناخت چون تنها جایی ک جیمین خود حقیقی اش بود

__

من.بالاخره.تونستم.بنویسم. 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۰

    به طور قطع بدون محتوا

    الان سر کلاس ریاضیم ، حقیقتا هیچی ازش نمیفهمم ، حس میکنم وارد یه سیاره جدید شدم که با به زبون خاصی حرف میزنن ، و این وسط تنها کسی که بینشون فضاییه منم و به نظر من تنها کسیایی که فضایین اونان. نتمون امروز نابود شده بود ینی وصل میشد ، بد دقیقا یه دقیقه بعد قطع میشد . بدشم که دیگه قط شد و دیگ وصل نشد . منم ولش کردمو رفتم یکم تو خونه چرخیدم ، چرخیدن من تو خونه به معنای به صدا درومدن صدای جیغ خواهرام که دوتا گوشتو بهم وصل میکنه 

    ***

    الان دلم میخواد یه پایه بوم بود ، یه بوم روش ، یه پالت رنگی که پر از رنگ بود و داشتم غروب لب دریا رو همزمان با نگاه کردنش میکشیدم . و البته که باید یه بیلر سوت جینم تنم میبود که روش پر از لکه های رنگ بوده باشه با یه کلاه کج از اونا ک تهیونگ میزاره سرش بد پایه بومم توی شنای ساحل بود و پایینش به خاطر موجا که بهش میخوردن خیس میشد. و همزمان آهنگ بلو آند گری یا شاید زیرو اوکلاک هم پخش میشد ، البته نمیتونم دقیق بگم چه اهنگی ولی هر چی بود یه چیزی میزاشتم منو یاد کسایی بندازه که لبخندام فقط به خاطر اوناس . من دلم میخواد وقتی خورشید داره تو آب دریا غرق میشه رو ببینم ولی خب بابام از دریا خوشش نمیاد ، میگه ادمایی که اونجان لباساشون مناسب نیس ، نمیدونم خیلی شلوغه ، خیلی شرجیه و... ولی من میدونم ، به طور قطع با دریا قهره همون طور که دوست فضاییم بود ، نمیدونم باهاش دوس شد یا نه ولی خب به هر حال ؛ من عاشق دریام ، جوری دوسش دارم و ازش ارامش میگیرم که حتی با اینکه کلن سه دفه رفتیم و اونم نهایت نیم ساعت چهل دیقه لب ساحل نشستیم ، ولی میتونم صدای خنده های ساحل که به خاطر برخورد موهای دریا به دلشه رو تو ذهنم بشنوم و از همون ارامش زیادی بگیرم .

    ***

    حقیقتا درس آمار یکی از چرت ترین درسای دنیاس ، البته اگر کل درس ریاضی و علوم رو فاکتور بگیریم . 

    ***

    پریروزا رفتم خون دادم ، چرا ؟ چون ضربان قلبم خیلی زیاده گاهی میره رو 130 ! حالا از خدا ک پنهون نیس از شما چه پنهون ، من همیشه به اینکه ومپایرا و موجودات ماوراییی واقعین اعتقاد داشتم ، و البته بیشتر به وجود ومپایرا ، حتی گاهی اوقات دعا میکنم خودمم یه ومپایر باشم ؛ میدونم میدونم یکمی خل و چلم ولی خب تنهاییه و رویا پردازی دیگه ، اینکه وقتایی که نشستم و خیلی تو فکرم به احتمال زیاد دارم به اینکه چجوری یه ومپایر بشم فکر میکنم البته گاهی هم به ذهنم خطور میکنه چجوری تبدیل به نارنگی یا شیر موز یا حتی اسپرایت بشما ولی خب اینا همین در حد ایده میمونن .

    اوف گفتم رفتم خون دادم ، همش از اون روز دارم فک میکنم چی میشه مثلا اون خانومه که خونمو قراره ازمایش کنه ، یهو یه فاکتور عجیب تو خونم ببینه بد شک کنه ببرتش پیش استادش ، استادش ببینه واااوو من یه ومپایرم بد یهو یه شب بیان خونمون منو ببرن ؟؟ وای فکرشم جذابه من بیش از حد خیال پردازم 

    ***

    کلاس ریاضیم هنوز تموم نشده و این نشون میده که واقعا یا من فضایی ای بین اونام یا اونا فضایی هایی دور منن ، حقیقتا هیچی نمی فهمم چون حتی یه کلمم از اول سال جدید 1400 به کلاسا گوش ندادم و حالا فهمیدم کتابامون دارن تموم میشه!!  

    **

    نوشتن خیلی حس خوبی میده حتی شاید بیشتر از غر زدن !

    ***

    دارم بالاخره دزیره رو میخونم !! هم کتابش هم فیکش واقعا قشنگه ، بیش اندازه ، کتابش یکم یه جوریه زیاد فکرمو درگیر نکرده ، البته هنوز من نرسیدم به جاهای باحالش ولی فن فیکشنش به طرز ترسناکی تمام ذهنمو پر کرده و البته که نمیزاره هیچ فیک دیگه ایو شروع کنم الان نزدیک چند روزه شروع کردمش ، صفحه فکر کنم 500 ام واقعااااااا قشنگه خدایا حس میکنم بد از این دگه هیچ فیک دیگه ای نمیتونم بخونم !

    ***

    چرا کلاس ریاضی تموم نمیشه ؟ قشنگ منتظرم ساعت بشه دوازده و نیم که بدش برم سریع نمازمو بخونم بد گوشیمو از مامانم بگیرم و بدش مسیر لاک اسکرین - پی دی اف دزیره رو طی کنم و تا دم اذان مغرب فقط بخونم یا شایدم بخوابم بلکه این بوی غذا اینقدر معده خالیمو به غرغر نندازه ( چرا وقتی من روزم غذای مورد علاقمو درست میکنی مادر من ؟)

    .

    .

    پ.ن : چرا حس میکنم اینا شبیه نقل قولای این ادمان که مردن ؟؟ 

    پ.ن2: چرا باید مامان بزرگ و بابابزرگم کرونا بگیرن و ما نتونیم بریم اونحا ؟؟ قبلا یکی دو هفته پیش هر وقت میخواستیم بریم خونشون کلی غر مزدم ولی حالا میبینم ای وای چرا اخه ؟ چرا وقتی یه انسانو از یه چیزی که حتی شاید بهش فکرم نمیکرده ، محروم کنن ، عاشق اون چیز میشه ؟؟ واقعا خلقت انسان خیلی عجیبه !

    پ.ن3 : نه تنها هیچ ایده ای ندارم که چی بنویسم بلکه هیچ ایده ایم برا اینکه چی بکشم هم ندارم ، پینترست و اینستا و اینام که هیچی ندارن .

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۲۲ فروردين ۰۰

    افسانه نهنگ های ساحلی!

    دیروز داشتم تو نت میگشتم، یهو چشمم به یه نوشته بلد شده خورد "خود کشی نهنگ ها" . موسم رو تکون دادم روش و وقتی شبیه یه دست با انگشت اشاره باز شد ، روش کلیک کردم ؛ خوندم و خوندم ، و همزمان به عقل دانشمندان شک کردم ، واقعا دلیل مشخصی نداشت ؟ چطوری ؟ ینی هنوز نمیدونن نهنگا چرا میان ساحل ؟؟ خب شاید یه افسانه قدیمی بینشون هست که اگر برن ساحل میتونن با ادما دوست بشن ، شاید تو اون افسانه اومده " و هنگامی که ب سمت خشکی کِرِم رنگ دوید ، تمام درد هایش در چشم برهمزنی ناپدید شدند " شاید به خطر اینه که به سمت خشکی میدون ، شاید درد دارن ، قلبشون با هر بار زدن درد میکشه ، برا همین میان سمت ساحل . البته شاید هم میخوان دوست پیدا کنن ؛ شاید بین خود نهنگا کسیو نداره ، برا همین میاد ساحل تا با غیر همنوعش دوست بشه ، یا شاید هم امید داره که یکی مثل خودش در اونجا انتظارش را میکشه ....

    دلیل این اتفاق هر چیزی که هست هنوز مشخص نشده ، شاید بتونم من مشخصس کنم ؟ البته اگر تا وقتی من بزرگ نشدم کسی کشفش نکرده باشه ، البته من دوس دارم تبدیل بشم یکی مث رولینگ ، مونتگمری ، هوگو ... دلم میخواد تبدیل به یکی بشم که ادما وقتی میخوان بیوگرافیمو حفظ کنن مجبور باشن دوتا قرن رو حفظ کنن ، یاد یه خاطره افتادم؛ فک کنم کلاس سوم یا چهارم بودم که باید سال های زندگی یکی رو حفظ میکردیم و اون بنده خدا هم دو قرنی بود یادم نی کی بود بروم نیارید و خب من؟؟ من فک کردم طرف دویست سال عمرر کردهههه و یکی از برگزیده هاست و چون هیچ کس به این واقعه دویست ساله بودن یه فرد تاریخی اشاره نکرده بود فکر کردم من هم یه برگزیدمم . من اون موقه خیلی فیلم نمیدیدم ولی نمیدونم واقعا این ایده از کجا پیدا شد بدون جلب توجه افکاری مبنی بر احتمالات برگزیده بودن رو کنار میزنه

    پ.ن : نگفته بودم یکی از فانتزیام اینه که یه فرد برگزیده خفن باشم که قراره دنیا رو از دست زامبا اخرالزمان نجات بده ؟؟ البته این در حد یه فانتزیه چون فرد واقعی ای که قراره بیاد و دنیا رو از اخرالزمان نجات بده ، یه روز به حجر السوت املاشو بلد نبودمم تکیه میده و دست راستشو میاره بالا و میگه انه مهدی ، و به طرز عجیبی در همون لحظه همه دنیا از اینکه مهدی فاطمه بالاخهر بعد از هزارو هشتصدو خرده ای سال غیبت ظهور کرده و قراره دنیا به زیبا ترین حالتش برسه خوشحال میشن ، البته افرادیم که ناراحت میشن کم نیستن ولی خب بی گناهان و مظلومان و صادقان و پاکان ، خوشجال میشن و خب این افراد کم نیستن ... 

    پ.ن2: شمام سر کلاسای دینی فاز عرفانیتون میزنه بالا ؟؟

    پ.ن3 : خدایی چطوری از خودکشی نهنگا رسیدم به ظهور امام زمان ؟؟؟

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    پرت و پلای کاملا بی محتوا

    با جیغ نسبتا بلند مادرش که مثل همیشه از شلخته بودنش و نامرتب بودن اتاق گله میکرد و تهدید میکرد اگر تا چند دقیقه دیگر بیاید و همچنان این اتاق نامرتب مونده باشه ، بهشت زندگیشو تبدیل به جهنم میکنه ، تقریبا نیم متر که نه ولی چند سانتی جابه جا شد و در جواب مادرش گفت : ای مارد گرانبها ایا شما همچنان نمیدانید که شلختگی نشانه ای از نبوغ افراد است ؟ و لبخند مزحکی را هم ضمیمه جملات به اصطلاح حکیمانه اش کرد. در جواب با غرش بلند مادر که حتی حاضر بود قسم بخوره موهایش به خاطر صدای بلندی که اینجاد شده بود ، کمی تکان خورده بودند  رو به رو شد که میگفت حاضر است دخترش سندروم داون داشته باشد ولی اینقدر شلخته نباشد تا ابرویش جلوی مادربزرگش مادرشوهر گرانقدر مادر نرود. 

    نگاهی به وضعیت اتاق، میز و خودش انداخت ، انقدرم نامرتب نبود ، دسته کتاب های هری پاتر رنگارنگ و دزیره که روی هم گوشه ی میز بودن و جلویشان کتب کار اضافه ها بودند که به احتمال زیاد قرار بود مت ها انجا خاک بخوردند و با روتین دخترک 14 ساله آشنا شوند . البته این کتب روی دوتا بوم سفیدی بودند که هنوز از توی بسته در نیومده بودند و همچنان روی میز در انتظار یارش قلمو نشسته بود تا بیاید و همی خوش بگذرانند. البته فقط همین روی ان میز نبود ، پالت رنگی که به خاطر استفاده های مکرر رنگ به تارو پورد پلاستیکی اش هم نفوذ کرده بود ، روی چادر نماز طوسی رنگی که روی همه ی این وسایل کتب هری پاتر ، کار اضاف ، بوم ها  سایه انداخته بود ، نشسته بود . کم جلوتر تقریبا وسط میز ، مانیتور سسیاه رنگ با گیبرد و کیس روی میز جا خوش کرده بودند، و البته که در حین گوش دادنن به سخنان دبیر فیزیک که از قضا خالش بود ، ران هم میدید. دیگر نگویم به حدی این میز به اصطلاح چوبی ام دی افیه با طرح چوب  شلوغ بود ، گویا گودبای پارتی یکی از وسایل داخل کشو بود ! چون حتی جلوی کیبرد که محل گذاشتن دست ها بود هم جای خالی نبود ، با مداد ها و کاغذ هایی که پر از طرح و اتود های مختلف بود پر شده بود و دخترک بدون هیچ توجهی به احتمالات خرابی انها ، دست هایش را روی سرشان چتر کرده بود و یا با دوستان خل و چلش  چت میکرد یا نگهبانی میداد کسی وارد اتاق نشود تا ببیند در حین کلاس فیزیک ، ران میبیند .

    البته نا گفته نماند ، تختش هم که دقیقا پشتش بود ، وضعیت چندان جالبی نداشت ، لباس هایی که به خاطر اردوی شبمانی ای که در خانه مادربزرگ داشتند ، هنوز از هفته پیش روی تخت راه راهش درحال استراحت بودند ، یا سیم رابط بلندی که وظیفه اش رساندن غذا به گوشی دخترک را داشت ، مثل ماری که دل درد ناشی از هظم یک فیل دارد در خود میپیچد ، گوشه تخت افتاده بود . و راستی روی زمین اتاق هم با تکه های دستمال کاغذی و کاذ های پاره شده که همگی ناشی از استرس زیاد دختر به خاطر مسابقه پادشاه تایپ ران بی تی اس قسمت 133 خرد شده بودند ، تزیین شده بود و به موکت طوسی رنگ طرح داده بود

    بد از انداختن نگاهی اجمالی به قضیه متوجه شد در هر شلختگی ای نظمی وجود دارد که هرکسی ان را درک نمیکرد ، چون واقعا به نظر اون الان همه چیز در سر جایش قرار داش. اما چون علاقه ای به پیدا کردن زندگی جلبکی نداشت چون تهدید های مامان تو خالی نیست و وقتی جای دمپایی ابری خیس ، رو بازوت تتو شد میفهمی واو شاید بهتر بود سندروم داون داشته باشی تا نبوغ خالص 

    پ.ن: دتس ریل به جز اون دمپایی ابریه ^^ ولی واقعا به نظرم اتاقم مرتب بود :(                      

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • يكشنبه ۱۵ فروردين ۰۰

    پرت و پلاها پارت دو

    وارد حیاط شد ، هوای خنک ناخداگاه باعث به وجود امدن لبخند کم عمری روی صورتش شد. کفش های کرم رنگش را که به خاطر شیطونی دیروزش در حین پیاده روی، گلی شده بود را پوشید ، استین هودی گشادش را به راحتی روی مشتش جای داد و بعد از اون کلاه هودی را روی سرش گذاشت و به حیاط خیره شد .
    حیاط قشنگی بود که توسط اختلاف ارتفاع به اندازه دوتا پله دوقسمت شده بود ، یکی قسمت جلویی در حیاط خونه که نسبتا کوچک بود و نرده ی سفید فلزی ای داشت و روی راه پله ای که راه زیرزمین را باز کرده بود ، خیلی با وقار نشسته بود و باعث ساخته شدن سقفی روی اون راه پله نسبتا بزرگ بشه ؛ قسمت دوم هم تقریبا سر سبز بود ، یه باغچه بزرگ که توش سه تا درخت بزرگ بود و چندین بوته گل و بوته های سبز رنگی که لابه لای انها ، به ان باغچه کوچک خانه مادربزگ رنگ تازه ای داده بود و دوتا باغچه کوچیک که مثل حاشیه دور حیاط رو پر کرده بودن و با چهارتا کاج کوتاه پر شده بودن.
    همان جا توی قسمت کوچک تر حیاط زیر اندازی پهن کرد و رویش نشست ، اخر حیاط اصلی پر بود ، توی حیاط اصلی مهمانانی بودن ، مهمانای که با صدای جیک جیک یا گاهن قد قدشون نه تنها اذیت نمیکردند بلکه باعث به وجود امدن ارامشی عمیق هم میشدن . روی زیر اندار رنگی رنگی ای که به خاطر خاک رویش کمی کنه به نظر میرسید نشست ، اهمیتی نداشت اگر لباسش کمی خاکی میشد ، بالاخره می ارزید به خاطر ارامش خیلی زیاد الانش کمی لباس هایش هم خاک بخوردند. همین که روی زیر انداز نشست ، صحنه خیلی زیبایی دید ؛ اسمان ابی ای که به خاطر وجود ابر ها ، تبدیل به رنگ مورد علاقه اش شده بود ، نرده های خاطره انگیز سفید رنگ ، صدای جیک جیک پرندگان ، و مهم ترین بخشی که زیبایی بی انتهایی به این منظره میداد ، درختچه اقاقیا ای که پر از گل های بنفش رنگ بود و از لابه‌لای درخت های کاج پیدا شده بودند، و به خاطر رنگ متفاوتشون باعث ساخته شدن یکی از بهترین و زیبا ترین صحنه های عکرش شده بود ، البته اگر صدای مزاحم ماشین ها و سروصدای خانه ساز ها و همهمه ی بزرگ درون ذهنش را فاکتور بگیریم ....

    پ.ن : عکساشو خودم گرفتم ^^ حیاط خونه مامانبزرگمه تو حیاطشون مرغ دارن ، وسط تهران :/

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • park reyhon
    • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

    کیم ویکتور و کیم هکتور ....

    من معتقدم ایشون نه کیم تهیونگه ، نه گیم وی ، نه ته‌ته ، نه کیم فاکیگ تهیونگ ؛ الان در این جایگاه ایشون کیم ویکتورن 

    و خب منم میخوام اسم یکی از بچه هامو بزارم ویکتور 

    میدونید که ، هیچ ربطی هم به عکسای بالا نداره خیلی یهویی از اسم ویکتور و هکتور خوشم اومده .

    امم ... ایشون اینجا نه کیم جونگ کوکه ، نه کیم کوک ، نه جئون جونک وک ، نه جئون فاکینگ کوک ، نه بانی ، نه کوکی ، نه گوکی ؛ بلکه اینا کیم هکتور کوک هست ...

    حالا هکتور یه شوهر داره ، کیم ویکتور ، براهمین هکتور فامیلیش کیم شده 

    اسم بچه های منم در آینده بدون هیچ ارتباطی با عکسا ، قراره هکتور و ویکتور باشه 

    همین دگ به سلامت 

    پ.ن : میدونید که اسم وی ، از روی ویکتور به معنای پیروز گرفته شده دیگه ؟ 

    پ.ن2 : هکتورم از خودم دراوردم که به ویکتور بخوره 

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • park reyhon
    • سه شنبه ۱۰ فروردين ۰۰
    اگر نبودم زیر پتو و لابه لای هودیام و ما بین رنگ ها پیدام کنید اگرم باز پیدا نشدم نگردین واقعا نیستم